داستان کوتاه به هزار و یک دلیل

داستان کوتاه به هزار و یک دلیل
روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار، توی همه‌ی خانه‌ها ساعت و رادیو و تلویزیون نبود که مردم هر وقت دل‌شان خواست، بفهمند ساعت چند است. ماه رمضان که می‌شد، نبودن ساعت و رادیو و تلویزیون بیشتر معلوم می‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم

داستان کوتاه قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم
آورده‌اند که در زمان‌های دور، مرد بسیار پولداری زندگی می‌کرد. او پسری به شدت خوشگذران و ولخرج داشت و همیشه در حال پند دادن به فرزندش بود و او را از همنشینی با دوستان بدکردار و سودجو منع می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هم پیاز را خورد، هم فلک شد، هم پول داد

داستان کوتاه هم پیاز را خورد، هم فلک شد، هم پول داد
روزی مرد رهگذری بر سر پیاز و پیازکاری، با کشاورز زحمتکشی بحث می‌کرد. رهگذر از محصول بی‌خاصیت پیاز می‌گفت و کشاورز از فواید آن. و نهایتا رهگذر با حرف‌های خود به نوعی کار و شغل کشاورز را زیر سوال برد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آنچه را می‌دانیم انجام نمی‌دهیم

داستان کوتاه آنچه را می‌دانیم انجام نمی‌دهیم
وقتی هشت ساله بودم، در یکی از سفرهایی که به جنگل داشتم، توانستم لاک‌پشتی را پیدا کنم. به سرعت آن را به خانه‌ی پدربزرگم آوردم، جعبه‌ی مناسبی برایش انتخاب کردم و به‌طور رسمی حیوان خانگی‌ام شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بلدرچین و صاحب مزرعه

داستان کوتاه بلدرچین و صاحب مزرعه
بلدرچینی در مزرعه‌ی گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه روزی بخواهد محصولاتش را درو کند. هر روز که برای پیدا کردن غذا از لانه‌اش دور می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پزشک و سه بیمار

داستان کوتاه پزشک و سه بیمار
سه نفر جواب آزمایش‌های‌شان را در دست داشتند. دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری‌های لاعلاجی مبتلا شده‌اند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه‌ی زندگی برای آن‌ها وجود ندارد.
دنباله‌ی نوشته