داستان کوتاه شده ملانصرالدین، الاغی را که سوار شده، حساب نمی‌کند

داستان کوتاه شده ملانصرالدین، الاغی را که سوار شده، حساب نمی‌کند
روزی روزگاری، ملانصرالدین معروف که همه با شخصیت خاصش آشنا هستند مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب خانه و زندگی، زمین کشاورزی و دامپروری مختصری شده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند

داستان کوتاه کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند
روزی روزگاری، ملانصرالدین که با رفتارهای عجیب و غریبش خیلی معروف است، در باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط خانه‌اش چند ساقه مو را قلمه زد. ملا چند هفته‌ای از آن‌ها مراقبت کرد تا جوانه زدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز

داستان کوتاه کبوتر با کبوتر باز با باز، کند همجنس با همجنس پرواز
مرد شکارچی‌ای هر روز در جاهای مختلفی از جنگل و کوهستان که می‌دانست پرندگان برای خوردن دانه و غذا جمع می‌شوند، دامی پهن می‌کرد. وقتی پرندگان در دامی که او پهن کرده بود، اسیر می‌شدند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده

داستان کوتاه کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده
روزی روزگاری، مرد تاجری کالاهایی را در داخل کشور می‌خرید و به خارج از کشور می‌برد و آن طرف مرزها به چند برابر قیمت می‌فروخت. تاجر بعد از چند بار رفت و آمد با یکی از ماموران گمرک دوست شد و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت

داستان کوتاه کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت
در بیشه‌زاری سرسبز کبکی زندگی می‌کرد که خیلی آرام و با طمانینه قدم برمی‌داشت. این شکل قدم زدن کبک باعث شده بود حیوانات زیادی علاقه داشته باشند تا مثل کبک راه بروند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گدا به گدا، رحمت به خدا

داستان کوتاه گدا به گدا، رحمت به خدا
روزی روزگاری، پیرزن ناتوانی بود که از مال دنیا هیچ چیزی نداشت، جز یک خانه‌ی کوچک. از وقتی که شوهرش از دنیا رفته بود چون فرزندی نداشت تا کمکش کند دیگر حتی نانی هم برای خوردن در خانه‌اش پیدا نمی‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت

داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آن‌ها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایه‌ها را نشان می‌کرد و از پسر بزرگترش می‌خواست...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است

داستان کوتاه کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است
آورده‌اند که قافله‌ای بزرگ به‌جایی می‌رفت، آبادانی نمی‌یافتند و آبی نبود، ناگهان چاهی یافتند بی‌دلو، سطلی به‌دست آوردند و به ریسمان‌ها بستند و آن سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گول رنگشو خورد

داستان کوتاه گول رنگشو خورد
سه گاو چاق در جنگل پر علفی زندگی می‌کردند. حیوانات درنده‌ی جنگل هر چقدر می‌خواستند آن‌ها را بخورند، نمی‌توانستند. یک روز آن‌ها روباه را فرستادند تا آن‌ها را گول بزند. روباه، اول پیش گاو سفید رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی

داستان کوتاه گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی
روزی روزگاری، مردی صاحب‌اندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش به‌کار برد، اما این پسر به‌جای این‌که مایه‌ی دل‌خوشی پدر باشد، همیشه مایه‌ی سرشکستگی و خجالت او بود.
دنباله‌ی نوشته