هنگامی که سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش دربارهی برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند.
عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد، مدرسه، آبانبار، پل و دارالایتام و اقدامات خیریهی دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر.
پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی از جوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمیداد و دایم از تلهی شکارچیان میگریخت.
روزی سوار یک تاکسی شدم تا به فرودگاه بروم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی میکردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت.
پادشاهی در منطقهای سرسبز و شاداب حکمرانی میکرد. روزی بیمار شد و طبیبان از درمان بیماریاش عاجز ماندند و از شاه عذر خود را خواستند که از دستشان کاری ساخته نیست.
امروز سوار یه تاکسى شدم. صد متر جلوتر یه خانمى کنار خیابون ایستاده بود. رانندهى تاکسى بوق زد و خانم رو سوار کرد. چند ثانیه گذشت. راننده تاکسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه.
در بیمارستان فیروزآبادی، دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناگهان به اتاق عمل صدایم کرد و پیرمردی را نشان داد که باید پایش را به علت عفونت میبریدیم.
فقیری را به زندان بردند. او بسیار پُرخور بود و غذای همهی زندانیان را میدزدید و میخورد. زندانیان که از او میترسیدند و رنج میبردند، غذای خود را پنهانی میخوردند.
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشهی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.