در روزگاران گذشته، حاکم یکی از شهرها دختر زیبایی داشت که از همهی دختران شهر زیباتر بود و بیشتر جوانان شهر خواستار و عاشق او بودند. در مثل عاشق به کسی گفته میشود که چیزی را و یا کسی را...
پرسیدم: چند تا مرا دوست نداری؟ روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: چه سوال سختی. گفتم: به هر حال سوال مهمیه برام. نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه میخوردیم.
از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطهیمان خوب پیش نرفت، برگردیم همینجا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشمهای هم نگاه کنیم و از لحظههای خوبمان بگوییم. بعد برای آخرین بار...
یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت ۲ شب تصمیم نگیر، فقط بخواب. پرسیدم چرا؟ گفت که به نظر من یه هورمونی بعد از ساعت ۲ تو بدنت ترشح میشه که باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی...
اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمههای همکلاسیم رو میدزدیدم، آخه خیلی خوشمزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار میکردم، جیب میزدم، کف میرفتم.
وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازهای داره و بهمعنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد. از اون عشقهای اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم.
جوانتر که بودم، واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم. من اونجا گارسون بودم. رستوران ما به مرغ سوخاریهاش معروف بود. البته نمیشد از سیبزمینی سرخکردههاش هم گذشت.
همه چی با یه سوء تفاهم ساده شروع شد. درست وقتی که اونو به یه فنجون چایی از فلاسک کوچولوی داخل کولهپشتیم دعوت کردم. همه من و فلاسکمو میشناختن، یه دانشجوی مهندسی که پاتوقش کتابخونهی دانشکده بود.
یه شب سرد پاییزی بود... رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هر چی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد... از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش.
صاحب این عکس را میشناسید؟ این آخرین تیتری بود که من واسهی اون روزنامه نوشتم و فکر میکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بیعرضهها! احمقها!...