معلمی با خواهر فراش مدرسه ازدواج کرد. گاهی اوقات معلم غیبت میکرد و از فراش که برادرزنش بود میخواست به جایش به کلاس برود. اینقدر این کار تکرار شد که فراش تقریبا شده بود آقا معلم.
گويند: روزی، زنی كه يتيمدار بود به نزد قائممقام فراهانی، صاحب كتاب منشئآت و وزير محمدشاه آمد و گفت: زنی هستم كه يتيم دارم و غذا برای فرزندان يتيم خويش میخواهم.
بعد از مقاومت محمدکریم در مقابل فرانسویها در مصر و شکست او، قرار براعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت: سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای وطنش مبارزه میکرد.
عارفی چهل شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند. تمام روزها روزه بود و در حال اعتکاف. از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او...
روزی امتحان جامعهشناسی ملل داشتیم. استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که ۱۰ سوال از تاریخ کشورها خواهد داد. دکتر بنیاحمد فقط یک سوال داد و رفت: مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟
مسئول تست آبغوره و سرکههای یک کارخانهی سرکهسازی میمیرد. مدیر کارخانه دنبال یک مسئول تست دیگر میگردد تا او را استخدام کند. یک فرد مست با لباس ژنده و پاره برای گرفتن شغل درخواست میدهد!
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران دربارهی ناشنواییاش چیزی بگوید و برای آنکه بیمار هم نفهمد او صدایی را نمیشنود، باید از پیش پرسشهای خود را طراحی کند.
در زمانهای دور، پادشاهی کارهایی عجیب میکرد و هر روز بهشکلی مردم را آزار میداد. یک روز که خزانهی دولت در حال خالی شدن بود، دستور داد که ماموران در شهر بروند و هر که را که عیبی در بدن دارد...
پیرزنی را برای شهادت به دادگاهی دعوت کرده بودند. نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد و گفت: شما میدانید من کی هستم؟ حاج خانم فرمودند: بله پسرم. شما فرزند عمه نرگس سبزیفروش هستی.
لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشتهی اوست: در میزگردى که دربارهی «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایی لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى و البته کمى بدجنسى از او پرسیدم...