در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچهای بسیار شلوغ میکرد. خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد.
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری بهنام «شوکت» در زمان کریم خان زند زندگی میکرد. انگشتر الماس بسیار گرانقیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایهی خرید آن نبود.
پیرمرد سرفهای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمهی مجاور رفت.
روزی صلاحالدین ایوبی فرماندهی مسلمانان در جنگهای صلیبی، بهخاطر کمبود بودجهی نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامهی جنگهایش بگیرد.
در روزگاران گذشته، تاجری که با دادوستد در شهرهای مختلف ایران توانسته بود ثروت قابل توجهی را جمعآوری کند، تصمیم گرفت تجارتش را گسترش دهد و این بار کالاهای تجاری خود را توسط کشتی از آبها بگذراند.
در زمان حملهی اعراب به ایران، «هرمزان» سردار ایرانی و حاکم خوزستان تسلیم نشد و به مبارزه در شهری دیگر ادامه داد. در نهایت دستگیر شد و قبل از اینکه خلیفه او را بکشد، آب برای نوشیدن درخواست کرد.
پدری هنگام مرگ به فرزندش گفت: فرزندم تو را سه وصیت دارم. امیدوارم به این سه وصیت من توجه کنی. اگر خواستی ملکی بفروشی، ابتدا دستی به سر و رویش بکش و بعد آن را بفروش!
به مدت چندین سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنیا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم و این در حالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.
شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همهی اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیدهاند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همینطور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.
یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی میگشت، ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانههایشان راه نمیدادند. همینجور که توی کوچههای روستا میگشت...