داستان کوتاه انشا درباره‌ی فواید گاو بودن

داستان کوتاه انشا درباره‌ی فواید گاو بودن
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد. مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن، برنامه‌ی هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می‌کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تاثیر مداد سیاه در آینده‌ی دو کودک

داستان کوتاه تاثیر مداد سیاه در آینده‌ی دو کودک
روزی در دفتر یک وکیل نشسته بودم که با بزرگ‌ترین سارق حرفه‌ای آشنا شدم. از او پرسیدم: چگونه به این‌جا رسیدی؟ با تبسمی گفت: سببش مادرم بود. گفتم: چگونه؟ گفت: چهارم ابتدایی بودم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تولد تنها یک بار اتفاق نمی‌افتد

داستان کوتاه تولد تنها یک بار اتفاق نمی‌افتد
از مردی که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است پرسیدند: «راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت: زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آن سوی پنجره‌ی بیمارستان

داستان کوتاه آن سوی پنجره‌ی بیمارستان
در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خوشبینی و انتظار مثبت

داستان کوتاه خوشبینی و انتظار مثبت
گفته می‌شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه‌ی شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت. روزی غریبه‌ای نزد او رفت و گفت: من می‌خواهم در شهر شما ساکن شوم. این‌جا چگونه مردمی دارد؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه لیوان آب و مشکلات زندگی

داستان کوتاه لیوان آب و مشکلات زندگی
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: پنجاه گرم، صد گرم و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انشا درباره‌ی یک لقمه نان حلال

داستان کوتاه انشا درباره‌ی یک لقمه نان حلال
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم. مثل آقا تقی. آقا تقی یک ماست‌بندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تعمیرکار کشتی و ضربه‌ی ده هزار دلاری

داستان کوتاه تعمیرکار کشتی و ضربه‌ی ده هزار دلاری
موتور کشتی بزرگی خراب شد. مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند، اما هیچ‌کدام موفق نشدند! سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سال‌ها تعمیرکار کشتی بود بیاورند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملانصرالدین و شمع

داستان کوتاه ملانصرالدین و شمع
در نزدیکی ده ملانصرالدین، مکان مرتفعی بود که شب‌ها باد می‌آمد و فوق‌العاده سرد می‌شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آن‌که از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می‌دهیم.
دنباله‌ی نوشته