مردی در کارخانهی توزیع گوشت کار میکرد. یک روز که به تنهایی برای سرکشی به سردخانه رفته بود، در سردخانه بسته شد و او در داخل سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود.
ابوریحان بیرونی در خانهی یکی از دوستانش که از بزرگان نیشابور بود، میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را میشنید که در حال نصیحت و اندرز شخصی بود.
در یک مدرسهی راهنمایی دخترانه در منطقهی محروم شهر خدمت میکردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم. قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانشآموزان به حیاط مدرسه بروند.
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدودا هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: بله.
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تامل برانگیزی به صورت شعر در مورد جوان عاشقی هست که به عشق مشاهدهی معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته.
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله بهسمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغالهی آن فرد را بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند.
زمانی دانشآموز مشتاقی بود که میخواست به خرد و بصیرت دست یابد. به نزد خردمندترین انسان شهر، سقراط، رفت تا از او مشورت جوید. سقراط فردی کهنسال بود و دربارهی بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت.
در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اولیه، مطابق معمول به دانشآموزان گفت که همهی آنها را به یک اندازه دوست دارد.
گیلی در یک مسابقهی تست هوش در دانشگاه که جایزهی یک میلیون دلاری براش تعیین شده، شرکت کرده بود. سوالات این مسابقه به شرح زیر است: ۱- جنگ ۱۰۰ ساله چند سال طول کشید؟