روزی یکی از ماموران ادارهی مالیات در آمریکا متوجه میشود که پیرمردی، گردش مالی بسیار بالا و زندگی اشرافی دارد ولی هیچ مالیاتی پرداخت نمیکند! بنابراین مامور ادارهی مالیات تصمیم میگیرد...
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد...
دو شاگرد پانزده سالهی دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟ معلم کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی میزنم، دو مرد پیش من میآیند. یکی تمیز و دیگری کثیف.
بسیاری از مردم کتاب شاهزاده کوچولو اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید.
شبی هر چه کرد، خوابش نبرد، غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده، او را بیابید. پس از کمی جست و جو، غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد.
توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه میخرید نگاه میکردم. چه مانکنهایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنابرانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشهی اتاق است ور میرفت.
یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود! از مکزیکى پرسید: چهقدر طول کشید که این چند تا رو بگیرى؟
روزی لیلی از علاقهی شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد. پس نامهای به او نوشت و گفت: اگر علاقهمندی که من و ببینی، نیمهشب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش.
در زمانهای قدیم مردم میگفتند که سن چهل سالگی، سن پختگی در رفتار و کردار و نهایت رشد عقلی، اجتماعی فرد است. در آن زمان چهل سالگی آنقدر اهمیت داشت که در بعضی از شهرها با اینکه جشن تولد مرسوم نبود.
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو شام آخر دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست خیر و نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا (که از یاران عیسی بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر میکرد.