یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازههای بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد.
در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت: هر کس در روز تنها میتواند یک میوه بخورد. این قانون نسلها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد.
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد میخواهم یکی از مهمترین خصایص انسانها را به من بیاموزی؟ استاد گفت: واقعا میخواهی آن را فراگیری؟ شاگرد گفت: بله، با کمال میل.
مایکل، رانندهی اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع بهکار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز طبق معمول بود و تعدادی مسافر پیاده میشدند و چند نفر هم سوار میشدند.
روزی سقراط حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد.
روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم. مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید.
چهار تا دانشجو شب امتحان بهجای درس خواندن به پارتی و خوشگذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند. روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقهای سوار کردند.
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد. شکایتی از سوی یکی از مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بستهی صابون...
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی میکرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود پس میداد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلیها آرزوی ازدواج با او را داشتند.