داستان کوتاه دو برادر و پل

داستان کوتاه دو برادر و پل
دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آن‌ها زیاد شد و از هم جدا شدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آرزوی دانه‌ی کوچک

داستان کوتاه آرزوی دانه‌ی کوچک
دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه‌ی کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشم‌ها می‌گذشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دستان دعاکننده

داستان کوتاه دستان دعاکننده
در یک دهکده‌ی کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده‌ای با ۱۸ فرزند زندگی می‌کردند. برای امرار معاش این خانواده‌ی بزرگ، پدر می‌بایستی ۱۸ ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نباید همه چیز را نصف کنیم

داستان کوتاه نباید همه چیز را نصف کنیم
دو برادر با هم در مزرعه‌ی خانوادگی کار می‌کردند که یکی از آن‌ها ازدواج کرده بود و خانواده‌ی بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می‌شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیرمرد و چشمه‌ی شانس

داستان کوتاه پیرمرد و چشمه‌ی شانس
در زمان‌های دور پیرمردی زندگی می‌کرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی می‌کرد و فکر می‌کرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد

داستان کوتاه کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد
در دامنه‌ی دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین‌کوه» نام داشت؛ چشمه‌ای پرآب و خنک از دل کوه می‌جوشید و از آبادی بالاکوه می‌گذشت و به آبادی پایین‌کوه می‌رسید.
دنباله‌ی نوشته