دو برادر با هم در مزرعهای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانهی کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت.
جعفر بن یونس، مشهور به «شبلى» ازز عارفان نامى و پرآوازهی قرن سوم و چهارم هجرى بود. وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.
یک روز یک مرد روستایی کولهباری روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید.
در یک دهکدهی کوچک نزدیک نورنبرگ خانوادهای با ۱۸ فرزند زندگی میکردند. برای امرار معاش این خانوادهی بزرگ، پدر میبایستی ۱۸ ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد.
یکى از پادشاهان به بیمارى هولناکى که نام نبردن آن بیمارى بهتر از نام بردنش است، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق راى گفتند: چنین بیمارى، دوا و درمانى ندارد.
دو برادر با هم در مزرعهی خانوادگی کار میکردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانوادهی بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میکردند.
در زمانهای دور پیرمردی زندگی میکرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی میکرد و فکر میکرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد.
در دامنهی دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایینکوه» نام داشت؛ چشمهای پرآب و خنک از دل کوه میجوشید و از آبادی بالاکوه میگذشت و به آبادی پایینکوه میرسید.