میگویند دو برادر بودند که همیشه و همهی اوقات حتی در سفر هم با هم بودند. چون در قدیم دزد سر گردنه زیاد بود، در سفرها عدهای جلو میرفتند و جاده و گردونه را میپاییدند و راه را برای کاروان باز میکردند.
آوردهاند که در زمان قدیم در شهر بلخ شبی دزدی از دیوار خانهای بالا رفت. اتفاقا در حین بالا رفتن از دیوار، پایش لغزیده به زمین افتاد و پایش شکست. بر اثر انعکاس صدا همسایهها از خانه بیرون دویده...
روزی زنی به محضر قاضی بلخ آمد و از شوهرش به تفصیل شکایت کرد که بخیل و ممسک است، خرج خانه نمیدهد، بداخلاق است و با او سر یاری و سازش ندارد. قاضی سخنان شاکیه را به دقت گوش میکرد.
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و بهسوی گورستان میبرند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد میزند و خدا و پیغمبر را به شهادت میگیرد که والله، بالله من زندهام.
مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و بهسوی خانهاش بازگشت. گاو، درشت و چالاک بود. برای همین در میان راه، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند. لذا سایه به سایهی مرد پارسا بهراه افتاد.
در زمانهای قدیم پادشاهی تصمیم گرفت دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد. او جارچیهایش را جمع کرد و به آنها گفت: به شهرهای مختلف بروید و جار بزنید و بگویید...
در سال ۱۲۵۰ قمری که فتحعلیشاه درگذشت، فرزندان زیادی که در سن خردسالی و کودکی بودند از وی باقی ماندند و چون بیشتر آنان بزرگتری نداشتند که آنها را تربیت کند، بدین جهت خیلی از آنان خوب تربیت نشدند...
در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با یکدیگر رفیق بودند. بیشتر اوقات این دو دوست با هم برای شکار به حیوانات حمله میکردند و با هم آن حیوان را میخوردند، ولی معمولا هر کدام خودش به دنبال غذا میرفت.
مدرسهی کوچک روستایی بود که به وسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود.
روزی ملک الشعرای صبا در خلوت فتحعلیشاه قاجار به حضور نشسته بود، فتحعلیشاه که گاه شعر میگفت یکی از اشعار خود را در برابر ملک الشعرای صبا با آب و تاب بسیار خواند.