گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانهی خود میرفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت: صد اشرفی میدهم که مرا خلاص کنی. روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود.
محمدابراهیم خان معمارباشی ملقب به وزیرنظام که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایبالسلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت.
مردی شب هنگام، موقعِ برگشتن از دهِ پدری تو شمال، بهجای اینکه از جادهی اصلی بیاد، یاد باباش میفته که میگفت: جادهی قدیمی باصفاتره و از وسط جنگل رد میشه! خودش اینطوری تعریف میکنه که:...
در زمان ناصرالدین شاه قاجار پیرمردی اهل حنیفقان، کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت.
وقتی کریمخان در کوههای غرب در جنگ با آزادخان از ناحیهی پا مجروح شد، خود را به اشترینان رساند و به خانهای پناه برد. صاحب خانه ملامحمدجعفر نامی بود و خواست او را براند.
بچه خیاطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بیدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىدیدم. پدر هر چه اصرار کرد، بچه خیاط خواب خود را تعریف نکرد.
شخصی گرسنه بود. برای او کلم آوردند! اولین بار بود که کلم را میدید. پس با خود گفت: «حتما میوهای درون این برگها است.» اولین برگش را کند تا به میوه برسد. اما زیرش به برگ دیگری رسید.
میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: میخواهم هدیهای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایستهی شان و مقام خودش به من ببخشد.
از بچگی شعرها و ضربالمثلها رو جابهجا میگفتم، یا در جای نامناسبی استفاده نمیکردم. یه بار معلم کلاس دوم راهنمایی، حمید عباسی رو آورد پای تخته و اون هم مسئلهای که من نمیتونستم حلش کنم...
میگویند یک بازرگان شاگردی داشت که مثلا وقتی به او میگفت: سماور را روشن کن! او پس از لحظاتی برمیگشت و میگفت: روشن کردم. حالا چه کنم؟ بازرگان میگفت: خب، آیا آب ریختی داخل سماور؟