داستان کوتاه هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید

داستان کوتاه هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید
روزی یک مرد روستایی همراه با پسر جوانش تصمیم گرفتند به سفر بروند. پدر سفره‌ای پر از نان همراه برداشت و گفت که آب هم بین راه پیدا می‌شود. آن‌ها حرکت کردند و در حال گذر از کوچه و باغ بودند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

داستان کوتاه گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
روزی روزگاری، رستم پهلوان نامدار ایرانی تازه از جنگ با افراسیاب پهلوانی تورانی بازمی‌گشت. رستم در این جنگ توانسته بود افراسیاب را شکست دهد و به‌همین دلیل سرخوش و راضی وارد ایران شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک صبر کن و هزار افسوس مخور

داستان کوتاه یک صبر کن و هزار افسوس مخور
پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال‌های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین و ناراحت بودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر چیزی تازه‌اش خوبه الا دوست

داستان کوتاه هر چیزی تازه‌اش خوبه الا دوست
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به‌قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هر چند وقت یک‌بار با یکدیگر معامله می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته