روزی روزگاری، کاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر کاروانی که بهقصد تجارت عازم سرزمینی میشد مسافرانش چند شتر و اسب کرایه میکردند و کالایی که قصد فروش آن را داشتند...
هرگاه کسی به دروغ و بهمنظور دستیابی به هدف خاصی وانمود به گریه کند، میگویند اشک تمساح میریزد. این عبارت برگرفته از یک باور قدیمی است که تمساحها هنگام خوردن طعمهی خود اشک میریزند.
خانوادهای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گلهی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسهای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری که همان نزدیکیها...
در روزگار قدیم، جز چارپایان وسیلهای برای سفر کردن وجود نداشت و راهها پر از خطر بود. مردم بهصورت کاروان به سفر میرفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند...
در کمتر از صد سال پیش در خانهها لولهکشی برای آب تصفیه شده وجود نداشت. آب تمیز درون حوض حیاط ریخته شده و برای استفادههای بعدی در آنجا نگهداری میشد. در انتهای مخزن آب یا همان حوضها...
عروس خودپسندی، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی میكرد. مادرشوهر پخت و پز را بهعهده داشت. یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند. عروس میخواست پلو بپزد، ولی بلد نبود.
روزی شیوانا به همراه مریدانش در جادهای خارج از شهر راه میسپردند. ناگهان شیوانا متوقف شد و از شاگردان عذر خواست و به کنار جاده دوید. سپس شاخهی محکم و قطوری را از روی زمین برداشت و آن را پوست کند.
در یکی از روزها شیوانا از روستایی میگذشت که به دو کشاورز برخورد میکند. هر یک از او میخواهند که دعایی برایشان داشته باشد. شیوانا رو به کشاورز اول میکند و میگوید: تو خواستار چه هستی؟
مرد برنجفروشی بود که به درسهای شیوانا بسیار علاقه داشت. اما بهخاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شبها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد.
یکی از پادشاهان عمرش بهسر آمد و دار فانی را بدرود گفت و بهسوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازهی شهر درآید...