روزی در یک مراسم مهمانی دست یک پسربچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد. هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
حکایت کنند مرد عیالواری بهخاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگیری را برداشت...
زمانی که ما دانشجوی پزشکی بودیم، در بخش قلب استادی داشتیم که از بهترین استادان ما بود. او در هر فرصتی که بهدست میآورد، سعی میکرد نکتهی جدیدی به ما بیاموزد.
کسی سراغ گردوفروشی رفت و گفت: میشود همهی گردوهایت را رایگان به من بدهی؟ گردوفروش با تعجب به او نگاه کرد و جوابی نداد. دوباره پرسید: میشود یک کیلو گردو مجانی به من بدهی؟
گروهی از دانشمندان ۵ میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دستهای موز گذاشتند. هر زمانی که میمونی بالای نردبان میرفت تا موزها را بردارد...
روزی یک مرد روستایی همراه با پسر جوانش تصمیم گرفتند به سفر بروند. پدر سفرهای پر از نان همراه برداشت و گفت که آب هم بین راه پیدا میشود. آنها حرکت کردند و در حال گذر از کوچه و باغ بودند...
در روزگار قدیم یکی از خانها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد. روز میهمانی تمام خانها سوار بر اسببندی همراه نوکر مخصوص خود به خانهی خان آمدند.
روزی روزگاری، رستم پهلوان نامدار ایرانی تازه از جنگ با افراسیاب پهلوانی تورانی بازمیگشت. رستم در این جنگ توانسته بود افراسیاب را شکست دهد و بههمین دلیل سرخوش و راضی وارد ایران شد.
پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سالهای سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین و ناراحت بودند.
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و بهقول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هر چند وقت یکبار با یکدیگر معامله میکردند.