پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت. اما در مدتی که...
مرد از راه میرسه. ناراحت و عبوس. زن: چی شده؟ مرد: هیچی (و در دل از خدا میخواد که زنش بیخیال شه و بره پی کارش.) زن حرف مرد رو باور نمیکنه: یه چیزیت هست. بگو!
آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان میداد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقهی دیگر هم نمیرسید. برای همین یوتا بهطرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
در زمانهای دور، مردی در بازارچهی شهر حجرهای داشت و پارچه میفروخت. شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت.
ابوسعید ابوالخیر با پیری در حمام بود. پیر از گرمای دلکش و هوای خوش حمام فصلی تمام گفت. ابوسعید گفت: میدانی چرا این جایگاه خوش است؟ پیر گفت: چون شیخی مثل تو در این حمام است.
مردی بهنام استیو، برای انجام مصاحبهی حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، بهجاى آنکه سین جیم کند، یک ورقهی کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست...
یکی از دوستام تعریف میکرد: با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم، یه بچهی ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرفت طرف من هی میکشید طرف خودش.
شب سردی بود. پیرزن بیرون میوهفروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن. شاگرد میوهفروش تند تند پاکتهای میوه رو توی ماشین مشتریها میذاشت و انعام میگرفت.
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه میکردم و تخمه میخوردم. ناگهان پدر، مادر و آبجی سرم هوار شدند و فریاد زدند که: ای عزب! بدبخت! بیعرضه! بیمسئولیت! پاشو برو زن بگیر.
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوهی کوچکم عروسک بخرم. همانجا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان...