یک زن تقریبا پنجاه سالهی سفیدپوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد سیاهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد. مهماندار از او پرسید مشکل چیه خانم؟
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر میکنی آیا میشود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب میدهد: چرا از کشیش نمیپرسی؟ جک نزد کشیش میرود و میپرسد...
چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت: متاسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.
جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده سالهاش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بهشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بههم چسبیدند.
مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر میکرد که آیا میتواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود...
یکی از کانالهای خارجی یک برنامهی مستند حیات وحش را پخش میکرد. یک گروه محقق یک سری لاشهی مرغ را داخل یک توری گذاشته بودند و چند گودال به فاصلههای ۱۰-۲۰ متر از هم حفر کرده بودند.
خر و اشتری به دور از آبادی بهطور آزادانه باهم زندگی میکردند. نیمهشبی در حال چریدن، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. شتر چون متوجه خطر شد، رو به خر کرد و گفت...
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجهی چندانی نگرفته بود.
حکیم بزرگ ژاپنی روی شنها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر. حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن.