روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده سالهاش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بهشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بههم چسبیدند.
مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر میکرد که آیا میتواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود...
یکی از کانالهای خارجی یک برنامهی مستند حیات وحش را پخش میکرد. یک گروه محقق یک سری لاشهی مرغ را داخل یک توری گذاشته بودند و چند گودال به فاصلههای ۱۰-۲۰ متر از هم حفر کرده بودند.
خر و اشتری به دور از آبادی بهطور آزادانه باهم زندگی میکردند. نیمهشبی در حال چریدن، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. شتر چون متوجه خطر شد، رو به خر کرد و گفت...
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجهی چندانی نگرفته بود.
حکیم بزرگ ژاپنی روی شنها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر. حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن.
کوه بلندی بود که لانهی عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزلهای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخمها از دامنهی کوه به پایین بلغزد.
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید...
شیخ حسن جوری میگوید: در سالی که گذارم به جندیشاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند.
ناصرالدین شاه به کریم شیرهای گفت: نام ابلهان عمده تهران را بنویس! کریم گفت: به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی! شاه به کریم شیرهای قول داد.