داستان کوتاه بازنشستگی شیطان

داستان کوتاه بازنشستگی شیطان
شیطان نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی‌داشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده‌ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده‌اند. شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده‌ام، پیش از موعد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ارزشش را دارد

داستان کوتاه ارزشش را دارد
در جنگ جهانی اول یکی از سربازان به محض این‌که دید دوست صمیمی‌اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه باد آورده را باد می‌برد

داستان کوتاه باد آورده را باد می‌برد
در زمان پادشاهی خسرو پرویز، ایرانیان شهر اسکندریه در کشور مصر را محاصره کردند. رومیان در صدد نجات دادن ثروت شهر بر آمدند و آن را در چند کشتی نهادند. اما باد مخالف وزید و کشتی‌ها را به جانب ایرانیان راند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرا بغل کن

داستان کوتاه مرا بغل کن
روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده‌ی موتورسیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه درسی که از یک سگ آموختم

داستان کوتاه درسی که از یک سگ آموختم
سال‌ها پیش مدتی را در جایی بیابان‌گونه به‌سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه‌ی بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ماشین مشدی ممدلی، نه بوق داره نه صندلی

داستان کوتاه ماشین مشدی ممدلی، نه بوق داره نه صندلی
درباره‌ی ماشین مشدی ممدلی روایت‌های شنیدنی بسیاری نقل شده است که شاید همه‌ی آن‌ها واقعیت نداشته باشد. مرحوم مشهدی محمدعلی از درشکچه‌چی‌های تهران قدیم بود که به‌خاطر شغلش همه او را می‌شناختند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شانه و بند ساعت

داستان کوتاه شانه و بند ساعت
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی می‌کردند. هنگام خواب، همسر پیرمرد از او خواست تا شانه‌ای برای او بخرد تا موهایش را سروسامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن‌آمیز به همسرش کرد و گفت: نمی‌توانم بخرم.
دنباله‌ی نوشته