شیطان نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکردهای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذراندهاند. شیطان گفت: خود را بازنشسته کردهام، پیش از موعد.
در جنگ جهانی اول یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست صمیمیاش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقهی بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: میخواهم رازی را به تو بگویم.
در زمان پادشاهی خسرو پرویز، ایرانیان شهر اسکندریه در کشور مصر را محاصره کردند. رومیان در صدد نجات دادن ثروت شهر بر آمدند و آن را در چند کشتی نهادند. اما باد مخالف وزید و کشتیها را به جانب ایرانیان راند.
روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که رانندهی موتورسیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
سالها پیش مدتی را در جایی بیابانگونه بهسر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطهی بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن...
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دستنویس آورد، کتابی که بسیار گرونقیمت بود و باارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ درآورده بودم.
دربارهی ماشین مشدی ممدلی روایتهای شنیدنی بسیاری نقل شده است که شاید همهی آنها واقعیت نداشته باشد. مرحوم مشهدی محمدعلی از درشکچهچیهای تهران قدیم بود که بهخاطر شغلش همه او را میشناختند.
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب، همسر پیرمرد از او خواست تا شانهای برای او بخرد تا موهایش را سروسامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزنآمیز به همسرش کرد و گفت: نمیتوانم بخرم.
من و همسرم از هم خسته شدیم. دیگر احساسی بینمان نیست. تقریبا هیچ حرفی با هم نمیزنیم. سرد و بیروح و شاید جدا شویم. چندی پیش یک پیامک ناشناس و پراحساس برایش دادم.