داستان کوتاه راز جعبه کفش

داستان کوتاه راز جعبه کفش
زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آن‌ها همه چیز را به‌طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می‌کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی‌کردند مگر یک چیز.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همه چیز از یک جفت جوراب زنانه شروع شد

داستان کوتاه همه چیز از یک جفت جوراب زنانه شروع شد
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده‌ی همسرم، پایین‌تر از خانواده‌ی خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ببخشید، شما ثروتمندید؟

داستان کوتاه ببخشید، شما ثروتمندید؟
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین؟».
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا

داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به‌وجود آورده بود. هر روز بزرگ‌ترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیرمرد بازنشسته و پسربچه‌ها

داستان کوتاه پیرمرد بازنشسته و پسربچه‌ها
یک پیرمرد بازنشسته، خانه‌ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته‌ی اول همه چیز به‌خوبی و در آرامش پیش می‌رفت تا این‌که مدرسه‌ها باز شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انتخاب نخست وزیر

داستان کوتاه انتخاب نخست وزیر
پادشاهی می‌خواست نخست‌وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دزدی که مامور خدا بود

داستان کوتاه دزدی که مامور خدا بود
غروب یک روز بارانی، زنگ تلفن به‌صدا درآمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب‌ولرز شدید سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به‌سمت پارکینگ دوید.
دنباله‌ی نوشته