در جنگلی سرسبز، روباهی در کنار شغالی زندگی میکرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت، ولی بهجای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی در نزدیکی او زندگی میکرد که قوی و زورمند بود.
در زمانهای دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهدهی هر کسی برنمیآمد. در آن دوره بچهها باید به مکتبخانه میرفتند.
در روزگاران گذشته، دزدی وارد شهر بزرگی شد، گشتی در بازار شهر زد و فهمید مردم این شهر دادوستد پررونقی دارند و روزانه پول زیادی در بازار ردوبدل میشود. دزد تصمیم گرفت شب...
در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با یکدیگر رفیق بودند. بیشتر اوقات این دو دوست با هم برای شکار به حیوانات حمله میکردند و با هم آن حیوان را میخوردند، ولی معمولا هر کدام خودش به دنبال غذا میرفت.
روزی روزگاری، رستم پهلوان نامدار ایرانی تازه از جنگ با افراسیاب پهلوانی تورانی بازمیگشت. رستم در این جنگ توانسته بود افراسیاب را شکست دهد و بههمین دلیل سرخوش و راضی وارد ایران شد.
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و بهقول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هر چند وقت یکبار با یکدیگر معامله میکردند.
از زمانهای قدیم تا همین الان برای پخت زیاد برنج از قابلمههای بزرگی بهنام دیگ استفاده میکنند که جنس آنها معمولا از فلز مس است. برای کشیدن و هم زدن غذای درون دیگ هم از کفگیر فلزی استفاده میکردند.
هنگامی که هارون الرشید خلیفهی دولت عباسی بود، وزیر کارآمد و با ذکاوتی به نام جعفر برمکی داشت، که خیلی مورد توجه و علاقهی هارون الرشید بود. یک روز هارون الرشید با جعفر برمکی...
روزی روزگاری دزدی وارد دهی شد. حوالی ظهر بود و كوچهها خلوت. هر چه گشت چیزی پیدا نكرد. كم كم داشت ناامید میشد كه صدای خروسی را از خانهای شنید. خانهای بسیار بزرگ كه ساختمانی وسط آن قرار داشت.
روزی روزگاری، کاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر کاروانی که بهقصد تجارت عازم سرزمینی میشد مسافرانش چند شتر و اسب کرایه میکردند و کالایی که قصد فروش آن را داشتند...