در روزگاران گذشته، دو کارگر ساده که کارشان ساختن آجرهای خشتی یا همان خشتمالی بود، با هم کار میکردند. آن دو نفر مجبور بودند هر روز از صبح تا شب به سختی کار کنند و آخر شب دستمزد کمی میگرفتند.
در زمانهای قدیم، مرد راهزنی که خیلی زرنگ و چابک بود، سالیانه فقط یکبار و به تنهایی راهزنی میکرد و بقیهی سال را با پولی که بهدست میآورد، میگذراند. این مرد زرنگ نقشهای داشت.
روزی، مادری صاحب دو فرزند دوقلو شد. این دو پسر دوقلو نه تنها از لحاظ شکل و ظاهر شبیه هم نبودند، بلکه از نظر شانس و اقبال هم بههم شبیه نبودند. یکی از این دو برادر خوشقدم و دیگری بدقدم بود.
در گذشتههای دور، زن و شوهری سالیان سال در کنار هم زندگی میکردند تا پیر شدند. بچههای آنها ازدواج کرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو کاملا تنها بودند.
روزی روزگاری، سگ تنبل و بیکاری در دهی زندگی میکرد. این سگ بیکار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یک وعدهی سیر غذا نمیخورد، چون باید کسی دلش برای او میسوخت تا تکه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد.
در روزگاران قدیم مردمی از اهالی روستاهای کویری ایران سخت تلاش کردند تا توانسته بودند در روستای خود چاهی بکنند. مردم از این چاه برای آبیاری زمینهای کشاورزی خود استفاده میکردند.
در جنگلی سرسبز، روباهی در کنار شغالی زندگی میکرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت، ولی بهجای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی در نزدیکی او زندگی میکرد که قوی و زورمند بود.
در زمانهای دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهدهی هر کسی برنمیآمد. در آن دوره بچهها باید به مکتبخانه میرفتند.
در روزگاران گذشته، دزدی وارد شهر بزرگی شد، گشتی در بازار شهر زد و فهمید مردم این شهر دادوستد پررونقی دارند و روزانه پول زیادی در بازار ردوبدل میشود. دزد تصمیم گرفت شب...
در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با یکدیگر رفیق بودند. بیشتر اوقات این دو دوست با هم برای شکار به حیوانات حمله میکردند و با هم آن حیوان را میخوردند، ولی معمولا هر کدام خودش به دنبال غذا میرفت.