عجیبترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیبتر. امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگهی خودش را تصحیح میکرد! آن هم نه در کلاس، بلکه در خانه! دور از چشم همه؛ هر کسی ورقهی خودش.
مراسم عروسی بود. پیرمردی در گوشهی سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید. معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سوال را مطرح میکند. شما در قطاری نشستهاید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شدهاید، حالا چکار میکنید؟
خانم جوانی که در کودکستان با بچههای چهار ساله کار میکرد میخواست چکمههای یه بچهای رو پاش کنه، ولی چکمهها به پای بچه نمیرفت. بعد از کلی فشار و خم و راست شدن...
روزی در یک دهکدهی کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچههای فقیر...
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچهای بسیار شلوغ میکرد. خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد.
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آنکه بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد...
اینشتین برای رفتن به سخنرانیها و تدریس در دانشگاه از رانندهی مورد اطمینان خود کمک میگرفت. رانندهی وی نه تنها ماشین او را هدایت میکرد بلکه همیشه در طول سخنرانیها در میان شنوندگان حضور داشت.
کسانی که در موضوعی تصدیق بلاتصور کنند و ندانسته و درنیافته سر را به علامت تصدیق و تایید تکان دهند، اینگونه افراد را به بز اخفش تشبیه و تمثیل میکنند. باید دید اخفش کیست.
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تنپرور و دیگری اهل فن و مهارت که همهی کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام میداد و دائم به شکلی خودش را سرگرم میکرد.