خانم جوانی که در کودکستان با بچههای چهار ساله کار میکرد میخواست چکمههای یه بچهای رو پاش کنه، ولی چکمهها به پای بچه نمیرفت. بعد از کلی فشار و خم و راست شدن...
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچهای بسیار شلوغ میکرد. خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد.
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آنکه بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد...
اینشتین برای رفتن به سخنرانیها و تدریس در دانشگاه از رانندهی مورد اطمینان خود کمک میگرفت. رانندهی وی نه تنها ماشین او را هدایت میکرد بلکه همیشه در طول سخنرانیها در میان شنوندگان حضور داشت.
کسانی که در موضوعی تصدیق بلاتصور کنند و ندانسته و درنیافته سر را به علامت تصدیق و تایید تکان دهند، اینگونه افراد را به بز اخفش تشبیه و تمثیل میکنند. باید دید اخفش کیست.
دانشجویى که سال آخر دانشکدهی خود را مىگذراند بهخاطر پروژهاى که انجام داده بود جایزهی اول را گرفت. او در پروژهی خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستى مبنى بر کنترل...
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تنپرور و دیگری اهل فن و مهارت که همهی کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام میداد و دائم به شکلی خودش را سرگرم میکرد.
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟ تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست...
در یک مدرسهی راهنمایی دخترانه در منطقهی محروم شهر خدمت میکردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم. قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانشآموزان به حیاط مدرسه بروند.
زمانی دانشآموز مشتاقی بود که میخواست به خرد و بصیرت دست یابد. به نزد خردمندترین انسان شهر، سقراط، رفت تا از او مشورت جوید. سقراط فردی کهنسال بود و دربارهی بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت.