داستان کوتاه شکم‌ها و ذهن‌های فقیر

داستان کوتاه شکم‌ها و ذهن‌های فقیر
یه معلم خیلی خوب داشتیم که خیلی خوش اخلاق بود. اواخر دوره‌ی خدمتش بود و حسابی آروم و دوست‌داشتنی. جوری که ما با همه‌ی بچگیمون هرگز نمی‌خواستیم ناراحتیش رو ببینیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دست‌نوشته‌ی یک جراح چشم‌پزشک

داستان کوتاه دست‌نوشته‌ی یک جراح چشم‌پزشک
از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسلیت نشست. جواب سلامش را گفتم و به معاینه مشغول شدم. دید چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسیار پیشرفته...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انشایی درباره‌ی مرگ و زندگی

داستان کوتاه انشایی درباره‌ی مرگ و زندگی
معلمی از دانش‌آموزانش خواست تا در مورد زندگی و مرگ انشا بنویسند. آنچه در ادامه آمده انشای یکی از دانش‌آموزان است و طوری معلم را تحت تاثیر قرار داد که...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه معلم بخشنده و دانش آموز فقیر

داستان کوتاه معلم بخشنده و دانش آموز فقیر
بهرام گرامی، معروف به بهرام قصاب، میلیاردر ایرانی است که بزرگترین کوره‌ی آجرپزی خصوصی در منطقه‌ی تمبی مسجد سلیمان را با‌ بیش از دویست هزار سفال و آجر، وقف خیریه کرده است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شاگرد اول

داستان کوتاه شاگرد اول
​شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می‌آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمان‌های ما خیلی کم شدند، چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می‌کنند!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خاطره‌ی محمد قاضی مترجم نامدار

داستان کوتاه خاطره‌ی محمد قاضی مترجم نامدار
سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود به‌عنوان معلم استخدام شده بودم. محل خدمتم یکی از روستاهای دورافتاده‌ی سنندج بود. حقوق خوبی می‌گرفتم. بلافاصله پس از استخدام به‌صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملا خدا بد نده

داستان کوتاه ملا خدا بد نده
ملا در مکتب‌خانه‌ای درس می‌داد و در آن شهر زندگی می‌کرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس می‌پرسید و شاگرد درست جواب نمی‌داد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا می‌شد و دانش‌آموز تنبل...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود

داستان کوتاه نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود
سال‌ها پیش در ایران پادشاهی حکومت می‌کرد که به اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود؛ ولی عیبش این بود که این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش که ولیعهد خودش بود، لازم می‌دانست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آرتورشاه

داستان کوتاه آرتورشاه
هیچ‌وقت اون کریسمس یادم نمی‌ره. وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به‌خاطر علاقه‌ای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم می‌کرد می‌گفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی.
دنباله‌ی نوشته