لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه خانم زیبا و شیکپوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای نصیری هستید؟! گفتم: بله... گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان توحید، یادتون میاد؟!
بهرام گرامی، معروف به بهرام قصاب، میلیاردر ایرانی است که بزرگترین کورهی آجرپزی خصوصی در منطقهی تمبی مسجد سلیمان را با بیش از دویست هزار سفال و آجر، وقف خیریه کرده است.
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان میآید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند، چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت میکنند!
سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود بهعنوان معلم استخدام شده بودم. محل خدمتم یکی از روستاهای دورافتادهی سنندج بود. حقوق خوبی میگرفتم. بلافاصله پس از استخدام بهصورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
ملا در مکتبخانهای درس میداد و در آن شهر زندگی میکرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس میپرسید و شاگرد درست جواب نمیداد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا میشد و دانشآموز تنبل...
سالها پیش در ایران پادشاهی حکومت میکرد که به اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود؛ ولی عیبش این بود که این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش که ولیعهد خودش بود، لازم میدانست.
هیچوقت اون کریسمس یادم نمیره. وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، بهخاطر علاقهای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم میکرد میگفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی.
من از دور ریختن غذا بدم میآید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقیمانده را با حوصله توی یخچال میگذارم. دور ریختن غذا را دوست ندارم...
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد، کمتر از شش سال سن داشتم و جثهام خرد بود. مامور سپاه بهداشت به پدرم گفت: این بچه سوءتغذیه دارد. هیچ وقت نفهمیدم چرا پدرم آن جمله را تا مدتها برای دیگران نقل میکرد!
کلاس چهارم بودم. اون موقع رشت زندگی میکردیم. شاید حدود ۳۶ سال پیش فکر میکنم، سال ۵۶ بود. یه روز سرد زمستانی داشتیم از مدرسه با دوستم جعفرپور برمیگشتیم که برف شدید و تندوتیزی میاومد.