چند سال پیش در جریان بازیهای پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکتکنندگان دو ۱۰۰ متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همهی این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقبماندهی ذهنی و جسمی میخوانیم.
زنی در مورد همسایهاش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همهی اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. همسایهاش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمهی آب زلالی رسید. آب بهقدری گوارا بود که مرد سطل چرمیاش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیدهام؟
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد.
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه بهسوی ارگ و قصر خود روانه میشد. در راه پیرمردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند. لنگ لنگان قدم برمیداشت و نفس نفس صدا میداد.
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد میخواهم یکی از مهمترین خصایص انسانها را به من بیاموزی؟ استاد گفت: واقعا میخواهی آن را فراگیری؟ شاگرد گفت: بله، با کمال میل.
روزی سقراط حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد.
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی میکرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود پس میداد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلیها آرزوی ازدواج با او را داشتند.