شخصی بود که تمام زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت، همه میگفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت میرفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحلهی کیفیت فراگیر نرسیده بود.
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد، کنار چشمهای نشست تا آبی بنوشد و خستگی درکند. سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار، پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
ما یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود (دیگر حسابش را بکنید که او کی بود). این بندهی خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند.
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوهخانهای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوهخانه نشست تا غذایی بخورد.
یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب میرفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت...
دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: یکی از سیبهاتو به من میدی؟ دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب.
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانوادهای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبهی قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود، به خوبی در خاطرم مانده.
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
پروندهاش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند. ناظم با رنگ قرمز و چهرهی برافروخته فریاد کشید: بهت گفته باشم، تو هیچی نمیشی، هیچی... مجتبی نگاهی به همکلاسیهایش انداخت.