داستان کوتاه با عشق زندگی کن

داستان کوتاه با عشق زندگی کن
شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت، همه می‌گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله‌ی کیفیت فراگیر نرسیده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زود قضاوت کردن پسر جوان

داستان کوتاه زود قضاوت کردن پسر جوان
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار، پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عاقبت درس نخواندن

داستان کوتاه عاقبت درس نخواندن
ما یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود (دیگر حسابش را بکنید که او کی بود). این بنده‌ی خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جواب ابلهان خاموشی است

داستان کوتاه جواب ابلهان خاموشی است
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه‌خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه‌خانه نشست تا غذایی بخورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خدا داده ولی کور خر مفت و زن زور

داستان کوتاه خدا داده ولی کور خر مفت و زن زور
یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب می‌رفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه امتحان ریاضی

داستان کوتاه امتحان ریاضی
پرونده‌اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند. ناظم با رنگ قرمز و چهره‌ی برافروخته فریاد کشید: بهت گفته باشم، تو هیچی نمی‌شی، هیچی... مجتبی نگاهی به همکلاسی‌هایش انداخت.
دنباله‌ی نوشته