محمد پرنیان، شعر حسنک کجایی را در سال ۱۳۴۹ و در ۱۹ سالگی سرود. سپس چکیدهای از آن و بهگونهای دیگر به کتاب فارسی دوم دبستان راه یافت. در اینجا ۴ گونهی داستان حسن کجایی آورده شده است.
دو برادر با هم در مزرعهای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
در دامنهی دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایینکوه» نام داشت؛ چشمهای پرآب و خنک از دل کوه میجوشید و از آبادی بالاکوه میگذشت و به آبادی پایینکوه میرسید.
همسرم «نواز» با صدای بلند گفت: تا کى مىخواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مىشه بیاى و به دختر جونت بگى غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کنارى انداختم و بهسوى آنها رفتم.
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هر دو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین؟».
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
غروب یک روز بارانی، زنگ تلفن بهصدا درآمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تبولرز شدید سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله بهسمت پارکینگ دوید.
چارلی چاپلین میگوید: هنوز سیرک را ندیده بودم، اما عاشق آن بودم. وصف سیرک را خیلی شنیده بودم. پدرم وضع خوبی نداشت، اما با اصرار من حاضر شده بود تا با پولهایی که پسانداز کرده بود، من را به سیرک ببرد.
روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسى در رابطه با یکى از کامپیوترهاى اصلى مجبور شد با منزل یکى از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.