دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمیرسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا میکنه.
قبل از پریدن، فکر میکردم از همه بیچارهترم، اما وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم... در طبقهی دهم، زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند...
مهاجمان محتاج دلیل نبودند. تنها دلیلشان این بود که او در خانوادهی یهودی به دنیا آمده بود. نازیها به خانهاش ریختند و او و افراد خانوادهاش را دستگیر کردند. آنان را مانند گلهی گوسفند پیش انداختند.
آنتونی رابینز در مورد اهمیت تمرکز، خاطرهی زیبایی را بیان میکند که با هم آن را میخوانیم: من یکبار در کلاس مربوط به مسابقات اتومبیلرانی شرکت کردم. اولین اصل اساسی که در آنجا به من یاد دادند...
اگر عمر دوباره داشتم، میکوشیدم اشتباهات بیشتری مرتکب شوم. همه چیز را آسان میگرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابلهتر میشدم. فقط شماری اندک از رویدادهای جهان را جدی میگرفتم.
آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود و رئیسجمهور آمریکا شد. طبعا همهی اشرافزادگان سخت برآشفتند و آزرده و خشمگین شدند، و تصادفی نبود که به زودی آبراهام مورد سوء قصد قرار گرفت.
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانهای بزرگ زندگی میکرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانهاش نشسته بود، صدای غلام ویژهی خود را شنید که با ناله میگفت: قربان بدبخت شدیم.
تری فاکس یک ورزشکار کانادایی بود که پس از موفقیتهای متعدد در عرصهی ورزش دانشگاهی برای پیوستن به جمع حرفهایها خود را آماده میکرد. روزی تری بهخاطر پا درد شدید به پزشک مراجعه کرد.
زن و شوهری میخواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانهی آنها زندگی میکرد. در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن بهنظر نمیرسید. با یادآوری این موضوع...
«نورمن کازنز» در کتاب شگفتانگیزش با عنوان «تشریح یک بیماری» داستانی دربارهی «پابلو کاسالز» یکی از بزرگترین موسیقیدانان قرن بیستم آورده است که ما میتوانیم از آن...