داستان کوتاه از کاه، کوه نسازیم

داستان کوتاه از کاه، کوه نسازیم
زن و شوهری می‌خواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کرد. در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن به‌نظر نمی‌رسید. با یادآوری این موضوع...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آنکه دلسرد نشد

داستان کوتاه آنکه دلسرد نشد
پیرمرد به‌طرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریزریز کرد و تا جایی که می‌توانست آن را دور‌تر از خود روی آب ریخت. غاز‌ها هم جمع شدند و سر تکه‌های نان به جان هم افتادند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تصویرسازی ذهنی

داستان کوتاه تصویرسازی ذهنی
سرگرد «جیمز نسمت» رویای پیشرفت در بازی گلف را در سر می‌پروراند و سرانجام توانست با یک روش منحصر به فرد به این هدف برسد. او تا مدت‌ها یک بازیکن متوسط بود. سپس گلف را کنار گذاشت و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برای شروع هرگز دیر نیست

داستان کوتاه برای شروع هرگز دیر نیست
جیم کری بازیگر برجسته‌ی سینما، در شروع کارش با مشکلات مختلفی روبه‌رو شد. او می‌گوید: وقتی احساس کرد که می‌خواهد از رویایش دست بکشد، به یاد رادنی دنجر فیلد افتاد که قبل از رسیدن...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نشان شجاعت

داستان کوتاه نشان شجاعت
شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش می‌دانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با تمام هوشیاری و جسورانه می‌جنگید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بلدرچین و صاحب مزرعه

داستان کوتاه بلدرچین و صاحب مزرعه
بلدرچینی در مزرعه‌ی گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه روزی بخواهد محصولاتش را درو کند. هر روز که برای پیدا کردن غذا از لانه‌اش دور می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پزشک و سه بیمار

داستان کوتاه پزشک و سه بیمار
سه نفر جواب آزمایش‌های‌شان را در دست داشتند. دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری‌های لاعلاجی مبتلا شده‌اند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه‌ی زندگی برای آن‌ها وجود ندارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دیگران را تشویق کنیم تا رشد کنند

داستان کوتاه دیگران را تشویق کنیم تا رشد کنند
در اواخر قرن نوزدهم فروشنده‌ای از شرق آمریکا به شهری در دشتی وسیع رفت. در حالی که با صاحب فروشگاهی بزرگ حرف می‌زد، گله‌داری آمد. مالک فروشگاه عذرخواهی کرد تا به مشتری‌اش رسیدگی کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بهترین دوران زندگی

داستان کوتاه بهترین دوران زندگی
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سن سی سالگی می‌شدم. وارد شدن به دهه‌های جدید از زندگی، کمی نگران کننده بود! چون می‌ترسیدم که بهترین سال‌های زندگی‌ام را پشت سر گذاشته‌ام.
دنباله‌ی نوشته