خانه، که تنها موجود در سرتاسر دره بود، در نوک تپهی پستی قرار داشت. میتوانستی از آن بالا رودخانه، آغل و بعد گندمزار پوشیده از گلهای لوبیای قرمز را که فرا رسیدن فصل درو را مژده میداد، ببینی.
هیزمشکنی مشغول قطع کردن یه شاخهی درخت بالای رودخونه بود که تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
احد بلوموف رییس شعبهی یکی از بانکهای شهر دوشنبه برخلاف اکثر مردم شهر و حتی اعضای خانوادهاش که از آمدن عید نوروز خوشحال بودند، خوشحال که نبود هیچ، کاملا هم ناراحت نشان میداد.
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. بی ام و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد.
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنواییاش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد.
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمیرسید. از همون اول کم نیاوردم، با ضربهی دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد.
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس میرفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانیها سه نفرشان یک بلیط خریدهاند.
روزی یکی از ماموران ادارهی مالیات در آمریکا متوجه میشود که پیرمردی، گردش مالی بسیار بالا و زندگی اشرافی دارد ولی هیچ مالیاتی پرداخت نمیکند! بنابراین مامور ادارهی مالیات تصمیم میگیرد...
سرمایهداری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو میشد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا میکرد...