داستان کوتاه همسفر شدن سه مسافر مسلمان، مسیحی و یهودی

داستان کوتاه همسفر شدن سه مسافر مسلمان، مسیحی و یهودی
روزی یک یهودی با یک نفر مسیحی و یک مسلمان همسفر شدند. در راه به کاروانسرایی رسیدند و شب را در آن‌جا ماندند. مردی برای ایشان مقداری نان گرم و حلوا آورد. یهودی و مسیحی آن شب غذا زیاد خورده بودند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خیال خام پسر شیشه فروش

داستان کوتاه خیال خام پسر شیشه فروش
در شهری مرد فقیری زندگی می‌کرد. وقتی از دنیا رفت به پسرش کمی پول به ارث رسید. پسر تصمیم گرفت که با همین پول اندک شغلی برای خودش دست‌وپا کند. او با این پول تعدادی شیشه خرید و آن را درون سینی گذاشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ناصرالدین شاه و مرد ذغال‌فروش

داستان کوتاه ناصرالدین شاه و مرد ذغال‌فروش
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه‌ی سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاک ذغال‌ها بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه معامله شوخی‌بردار نیست

داستان کوتاه معامله شوخی‌بردار نیست
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش‌آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه‌ی یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگ‌ترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قوز بالای قوز

داستان کوتاه قوز بالای قوز
می‌گویند فردی به‌خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می‌خورد. یک شب مهتابی از خواب بیدار شد. خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خانواده‌ی لاک‌پشت‌ها

داستان کوتاه خانواده‌ی لاک‌پشت‌ها
یک روز خانواده‌ی لاک‌پشت‌ها تصمیم گرفتند که به پیک‌نیک بروند. از آن‌جا که لاک‌پشت‌ها به‌صورت طبیعی در همه‌ی موارد یواش عمل می‌کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن.
دنباله‌ی نوشته