نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانهاش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند...
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیقتر و بهتر بود.
محمد پرنیان، شعر حسنک کجایی را در سال ۱۳۴۹ و در ۱۹ سالگی سرود. سپس چکیدهای از آن و بهگونهای دیگر به کتاب فارسی دوم دبستان راه یافت. در اینجا ۴ گونهی داستان حسن کجایی آورده شده است.
دو برادر با هم در مزرعهای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانهی کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت.
جعفر بن یونس، مشهور به «شبلى» ازز عارفان نامى و پرآوازهی قرن سوم و چهارم هجرى بود. وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.
یک روز یک مرد روستایی کولهباری روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید.
در یک دهکدهی کوچک نزدیک نورنبرگ خانوادهای با ۱۸ فرزند زندگی میکردند. برای امرار معاش این خانوادهی بزرگ، پدر میبایستی ۱۸ ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد.
یکى از پادشاهان به بیمارى هولناکى که نام نبردن آن بیمارى بهتر از نام بردنش است، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق راى گفتند: چنین بیمارى، دوا و درمانى ندارد.