آوردهاند که در شهر بغداد تاجری بود که به امانتداری و مروت و انصاف و مردمداری شهرهی شهرشده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد مینمود و با سود مختصری به مردم میفروخت.
شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمهکارهی خود را کامل کند.
اینشتین برای رفتن به سخنرانیها و تدریس در دانشگاه از رانندهی مورد اطمینان خود کمک میگرفت. رانندهی وی نه تنها ماشین او را هدایت میکرد بلکه همیشه در طول سخنرانیها در میان شنوندگان حضور داشت.
بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعهای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانهای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایهی مباهات و افتخارشان است.
مرد صرافی كه كیسهای پر از پول به همراه داشت، از كنار عدهای دزد گذشت. یكی از دزدها گفت: من به شما قول میدهم تا آخر شب كیسهی پول این مرد را برای شما بیاورم. دزد پشت سر مرد راه افتاد.
بوفالوی نر قوی موفق شد تا از حملهی شیر بگریزد. او بهسوی غاری میدوید که اغلب بهعنوان پناهگاه از آن استفاده مینمود. هوا تاریک شده بود. بالاخره به غار رسید.
خواجه نصیرالدین طوسی در صدد بود تا بتواند رصدخانهای را ایجاد کند. او از خان مغول درخواست کمک کرد ولیکن هلاکوخان قبول نمیکرد. روزی که دوباره بحث در این موضوع درگرفت هلاکوخان به خواجه گفت...
عطاملک جوینی که یکی از وزیران دربار هلاکوخان بود و کتاب تاریخ جهانگشای او معروف است، روزی گرفتار غضب پادشاه میشود. برادرش به خدمت خواجه نصیرالدین طوسی رسید و او را از مسئله آگاه کرد.
روزی ابن ابی الحدید به اتفاق برادرش در واقعهی بغداد گرفتار شدند و میخواستند آنها را بکشند. ابن علقمی به خدمت خواجه نصیر میرسد و میگوید دو نفر از فضلا که بر بنده حق عظیم دارند گرفتار شدهاند.