قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود، بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت.
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکهی سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاک ذغالها بود.
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند در ایالت کالیفرنیا میرود. مدیر فروشگاه به او میگوید: یک روز فرصت داری...
در زمان پادشاهی مظفرالدین شاه قاجار، ادارهی شهر تهران را به فردی نظامی بهنام «مختارالسلطنه» سپرده بودند. مختارالسلطنه مرد بیگذشت و سختگیری بود. اَخم و تَخم میکرد و سر سازگاری با بازاریها را نداشت.
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانشآموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکهی یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید...
روزی روزگاری مرد تاجری بود که عدهای راهزن به کاروانش حمله کردند و کل دارایی و اموالش را بردند. مرد به سختی خود را به شهر بعدی رساند و چون در آن شهر هیچ آشنایی نداشت، به قهوهخانهی شهر رفت.
مردی شیکپوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارهاش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد.
روزی روزگاری در زمانهای قدیم مرد خیاطی کوزهای عسل در دکانش داشت. یک روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی.
درست هنگامی که همهی مردم شهر در یک بدهکاری بهسر میبرند و هر کدام بر مبنای اعتبارشان زندگی را گذران میکنند، مردی بسیار ثروتمند وارد شهر میشود. او وارد تنها هتل شهر میشود.
نوع کمیابی از فیلها وجود دارند که رنگ آنها قرمز-قهوهای است و وقتی پوست آنها خیس باشد رنگ پوست، صورتی روشن خواهد بود. در زمانهای دور در جنوب شرقی قارهی آسیا، به این نوع فیلها، فیل سفید میگفتند.