در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او بهخاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود.
میخواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟ گفت: مردم چه میگویند؟! میخواستم به مدرسه بروم، مدرسهی سر کوچهیمان.
مسئولین یک موسسهی خیریه بعد از تحقیق در مورد ثروتمندان شهر متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا به این زمان حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.
پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند. او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد.
معلم اسم دانشآموز را صدا کرد، دانشآموز پای تخته رفت. معلم گفت: شعر بنی آدم را بخوان. دانشآموز شروع کرد: بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند.
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتورگازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست تا از بغل موتوره رد میشه.
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد...
دو شاگرد پانزده سالهی دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟ معلم کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی میزنم، دو مرد پیش من میآیند. یکی تمیز و دیگری کثیف.
بسیاری از مردم کتاب شاهزاده کوچولو اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید.