در بیشهزاری سرسبز کبکی زندگی میکرد که خیلی آرام و با طمانینه قدم برمیداشت. این شکل قدم زدن کبک باعث شده بود حیوانات زیادی علاقه داشته باشند تا مثل کبک راه بروند.
روزی روزگاری، پیرزن ناتوانی بود که از مال دنیا هیچ چیزی نداشت، جز یک خانهی کوچک. از وقتی که شوهرش از دنیا رفته بود چون فرزندی نداشت تا کمکش کند دیگر حتی نانی هم برای خوردن در خانهاش پیدا نمیشد.
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آنها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایهها را نشان میکرد و از پسر بزرگترش میخواست...
آوردهاند که قافلهای بزرگ بهجایی میرفت، آبادانی نمییافتند و آبی نبود، ناگهان چاهی یافتند بیدلو، سطلی بهدست آوردند و به ریسمانها بستند و آن سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد.
سه گاو چاق در جنگل پر علفی زندگی میکردند. حیوانات درندهی جنگل هر چقدر میخواستند آنها را بخورند، نمیتوانستند. یک روز آنها روباه را فرستادند تا آنها را گول بزند. روباه، اول پیش گاو سفید رفت.
روزی روزگاری، مردی صاحباندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش بهکار برد، اما این پسر بهجای اینکه مایهی دلخوشی پدر باشد، همیشه مایهی سرشکستگی و خجالت او بود.
روزی چند موش که دنبال لانهی جدیدی میگشتند، سر از یک دکان بقالی درآوردند. موشها فکر میکردند که گنج پیدا کردهاند. چون هر چه میخواستند میتوانستند پیدا کنند و بخورند.
در روزگاران قدیم پادشاهی به نام داریوش اول بر ایران حکومت میکرد. در زمان او اختلافاتی بین دولت ایران و یونان درگرفت. داریوش اول با سپاهیانش بهطرف یونان حرکت کرد و توانست...
در گوشهای از یک جنگل بزرگ تعدادی حیوان در همسایگی هم بهخوبی و خوشی زندگی میکردند. این حیوانات که یک دارکوب، یک کلاغ و چند حیوان دیگر بودند روی شاخههای یک درخت لانه درست کرده بودند.
روزی ملانصرالدین معروف و مشهور به یک میهمانی دعوت شد. از قضا میهمانی برای خداحافظی عدهای که عازم سفر حج بودند ترتیب داده شده بود. در زمانهای قدیم چون مسافرتها با اسب و شتر انجام میشد...