ملا در مکتبخانهای درس میداد و در آن شهر زندگی میکرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس میپرسید و شاگرد درست جواب نمیداد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا میشد و دانشآموز تنبل...
سیلابی از کوهستان جاری شده بود و از رودخانه میگذشت. مرد بینوایی از آنجا عبور میکرد، چیزی در آب شناور دید و فکر کرد خیک یا پوستینی در آب شناور است. مرد لخت شد و خودش را به آب زد.
سالها پیش در ایران پادشاهی حکومت میکرد که به اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود؛ ولی عیبش این بود که این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش که ولیعهد خودش بود، لازم میدانست.
روزی روزگاری، مرد تاجری تمام ثروتش را مقداری کالای کمارزش و ارزان خرید تا به یک کشور دور ببرد، به این امید که با این کار سود زیادی بهدست آورد. مرد تاجر بارهایش را در کشتی جاسازی کرد...
روزی روزگاری، دزدی طماع که تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود، تصمیم گرفت یک دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانهی حاکم دستبرد بزند. او که سالها در کار دزدی تجربه داشت...
روزی قصابی چشمش درد میکرد و حسابی سرخ شده بود، بهطوری که بهخوبی اطرافش را نمیدید، برای همین مغازهاش را بست و یکراست به مطب حکیمباشی رفت. حکیمباشی از دوستان قدیم قصاب بود.
در زمانهای قدیم خسروپرویز بر ایران حکومت میکرد. یک روز که خسروپرویز در قصر بههمراه همسرش بازی فرزندانش را نگاه میکرد و لذت میبرد، یکی از نگهبانان قصر وارد شد و گفت: ماهیگیری آمده...
روزی از روزها، پادشاهی با وزیر کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزیرش با اینکه میدانست پادشاه تنبل آنقدر تند و زبل نیست که...
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند: هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. اتفاقا زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید. وقتی شعرش را شنید گفت...
روزی جوانی به قصد تکمیل علم و دانش خود، ترک خانواده و شهر خود را کرد و به شهر بزرگتری رفت. جوانک وقتی به شهر جدید آمد مشکلات زیادی داشت. او هیچ کاری نداشت. پس درآمدی هم نداشت.