روزی در دفتر یک وکیل نشسته بودم که با بزرگترین سارق حرفهای آشنا شدم. از او پرسیدم: چگونه به اینجا رسیدی؟ با تبسمی گفت: سببش مادرم بود. گفتم: چگونه؟ گفت: چهارم ابتدایی بودم.
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا... دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانم؟
معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسهی پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند.
معلم اسم دانشآموز را صدا کرد، دانشآموز پای تخته رفت. معلم گفت: شعر بنی آدم را بخوان. دانشآموز شروع کرد: بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند.
دو شاگرد پانزده سالهی دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟ معلم کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی میزنم، دو مرد پیش من میآیند. یکی تمیز و دیگری کثیف.
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد.
چهار تا دانشجو شب امتحان بهجای درس خواندن به پارتی و خوشگذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند. روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقهای سوار کردند.
یک زوج جوان برای ادامهی تحصیل و گرفتن دکترا عازم کشوری اروپایی شدند. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه ثبت نام کردند، تا او هم ادامهی تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
پدری در حال رد شدن از کنار اتاق پسرش بود. با تعجب دید که تخت خواب کاملا مرتب و همه چیز جمع و جور شده و پاکتی نیز روی بالش گذاشته شده و رویش نوشته «پدر».