دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختربچه طبق معمول همیشه، پیاده بهسوی مدرسه راه افتاد.
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست.
پیرمردی تنها در مینهسوتا زندگی میکرد. او میخواست مزرعهی سیبزمینیاش را شخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود.
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانهی کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت.
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را بهوجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.