در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
گفته میشود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازهی شهر آتن مینشست و به غریبهها خوشامد میگفت. روزی غریبهای نزد او رفت و گفت: من میخواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: پنجاه گرم، صد گرم و...
روزی از روزها گروهی از قورباغههای کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقهی دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغهها جمع شده بودند.
بسیاری از مردم کتاب شاهزاده کوچولو اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید.
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
چهار شمع به آرامی میسوختند. محیط آنقدر ساکت بود که میشد صدای صحبت آنها را شنید. اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچکس نمیتواند مرا همیشه روشن نگه دارد.
در روزگاری کهن پیرمرد روستازادهای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همهی همسایگان برای دلداری به خانهاش آمدند و گفتند: عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد.
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختربچه طبق معمول همیشه، پیاده بهسوی مدرسه راه افتاد.
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست.