دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار ۱۰ قطعه طلا به این شخص قرض دادم.
روزی بود و روزگاری. در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا میکردند. هیچ کس نمیدانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا میکنند.
شبی هر چه کرد، خوابش نبرد، غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده، او را بیابید. پس از کمی جست و جو، غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد.