شیوانا از راهی میگذشت. پسر جوانی را دید با قیافهای خاکآلوده و افسرده که آهسته قدم برمیداشت و گهگاه رو به آسمان میکرد و آه میکشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: غمگین بودن حالت خوبی نیست.
دکتر آرون گاندی، نوهی مهاتما گاندی و موسس موسسهی ام کی گاندی برای عدم خشونت، داستان زیر را به عنوان نمونهای از اثر عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند، اما من به سخن پدرش توجه کردهام.
این داستان دربارهی پسربچهی لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت، اما چون جثهاش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید.
مردی دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج سالهاش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ بله حتما. چه سوالی؟ بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش.
پنجاه و دو سالمه، هشتاد و یکی کار دارم. این را مادرم گفت، رمز کارت عابر بانکش بود. از روی کتاب قبلیام روشی برای خودش پیدا کرده بود که اعداد را حفظ کند. خندیدم و کارت را گرفتم که از حسابش پول جابجا کنم.
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت: پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است.
شیوانا با شاگردش از راهی میگذشت. در مسیر حرکت خود، مرد کالسکهرانی را دید که دو پسر نوجوانش را با سروصدای بلند دعوا میکرد. پسربچهها هم هاجوواج به پدر و عابران خیره شده بودند.
مادربزرگ در حالی که با دهان بیدندان، آبنبات قیچی را میمکید ادامه داد: آره مادر، نُه ساله بودم که شوهرم دادند. از مکتب که اومدم، دیدم خونهمون شلوغه.