داستان کوتاه شمع خاموش فرشته

داستان کوتاه شمع خاموش فرشته
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله‌اش را بسیار دوست می‌داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‌اش را دوباره به‌دست آورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بیسکویت‌های سوخته

داستان کوتاه بیسکویت‌های سوخته
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده‌ی صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یا این یا باز هم این

داستان کوتاه یا این یا باز هم این
شیوانا از راهی می‌گذشت. پسر جوانی را دید با قیافه‌ای خاک‌آلوده و افسرده که آهسته قدم برمی‌داشت و گه‌گاه رو به آسمان می‌کرد و آه می‌کشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: غمگین بودن حالت خوبی نیست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عدم خشونت در تربیت فرزندان

داستان کوتاه عدم خشونت در تربیت فرزندان
دکتر آرون گاندی، نوه‌ی مهاتما گاندی و موسس موسسه‌ی ام کی گاندی برای عدم خشونت، داستان زیر را به عنوان نمونه‌ای از اثر عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان می‌کند، اما من به سخن پدرش توجه کرده‌ام.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چشمان پدر عاشق فوتبال

داستان کوتاه چشمان پدر عاشق فوتبال
این داستان درباره‌ی پسربچه‌ی لاغر اندامی ‌است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرین‌ها سنگ تمام می‌گذاشت، اما چون جثه‌اش نصف سایر بچه‌های تیم بود تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مردی که تا دیروقت کار می‌کرد

داستان کوتاه مردی که تا دیروقت کار می‌کرد
مردی دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله‌اش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ بله حتما. چه سوالی؟ بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نون خوب خیلی مهمه

داستان کوتاه نون خوب خیلی مهمه
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پنجاه و دو سالمه، هشتاد و یکی کار دارم

داستان کوتاه پنجاه و دو سالمه، هشتاد و یکی کار دارم
پنجاه و دو سالمه، هشتاد و یکی کار دارم. این را مادرم گفت، رمز کارت عابر بانکش بود. از روی کتاب قبلی‌ام روشی برای خودش پیدا کرده بود که اعداد را حفظ کند. خندیدم و کارت را گرفتم که از حسابش پول جابجا کنم.
دنباله‌ی نوشته