آوردهاند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند. بهلول بر آنها وارد شد. او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند. میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و بهسوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت او را نظاره میکند.
در زمانهای قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگن باسنش از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند.
فرشتهای پیر، ماموریتی در زمین بر عهده داشت، فرشتهای جوان نیز با او همراه شد. آنها برای گذراندن شب، در خانهی یک خانوادهی ثروتمند فرود آمدند. رفتار خانواده نامناسب بود.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس بهصورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد.
فرعون؛ پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. تا اینكه روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشهی انگوری به او داد. پس گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازهاش نزدیک میشد حرکتی کرد که دورش کند، اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین.
روزی پسربچهای نزد شیوانا رفت و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و بهخاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانهای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد.