در جنگلی سرسبز، روباهی در کنار شغالی زندگی میکرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت، ولی بهجای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی در نزدیکی او زندگی میکرد که قوی و زورمند بود.
عبارت مثلی قوش کریمخانی که بیشتر در جنوب ایران و بین اهل ادب و تاریخ مصطلح است، هنگامی مورد استفاده و استناد قرار میگیرد که دستگاهی زحمت و هزینهی نگاهداریش زاید بر سود و فایدهی آن باشد.
در زمانهای دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهدهی هر کسی برنمیآمد. در آن دوره بچهها باید به مکتبخانه میرفتند.
در زمان امیرکبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازهاش از همه نوع جنسی میفروخت. به دستور امیرکبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس همنوع با یکدیگر شد. مثلا پارچهفروش فقط پارچه...
روزی غلامی را به بازرگانی برای فروش عرضه داشتند. از خوبیهای غلام چنین گفتند که وقتی رگ غیرتش به جنبش درآید، به تنهایی کار چهل تن را میکند. بازرگان که همیشه برای تجارت در سفر بود...
در روزگاران گذشته، دزدی وارد شهر بزرگی شد، گشتی در بازار شهر زد و فهمید مردم این شهر دادوستد پررونقی دارند و روزانه پول زیادی در بازار ردوبدل میشود. دزد تصمیم گرفت شب...
پیرزن فقیری بود که یک گربه داشت و او را خیلی دوست داشت. به همین خاطر جایی در گوشهی اتاق برای گربه درست کرده بود و او در همان جا زندگی میکرد. پیرزن چیزی زیادی نداشت که به گربه بدهد.
مرد کشاورزی بود که خودش سواد نداشت اما میگفت: «بیسواد کور است.» و خیلی دلش میخواست بچهاش با سواد شود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد. در آن روستا مدرسه نبود تا کشاورز بچهاش را به آنجا بفرستد.
یکی بود یکی نبود. مردی بود که همراه خانوادهاش مشغول خوردن شام بودند. نه قرار بود جایی بروند، نه با کسی قول و قراری داشتند. ناگهان صدای در بلند شد. مرد نگاهی به همسرش انداخت.
یک حکیمباشی بود که به معاینهی بیماران میپرداخت. روزی صدای آه و نالهی بیماری توجهش را جلب کرد. وقتی از مطب خارج شد، دید که بیماری هست که از درد گلایه میکند و میخواهد که خارج از نوبت معاینه بشود.