مردی بود که از راه دزدیدن کفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش میکرد و هرکس که میمرد او شبش میرفت قبرش را میشکافت و کفنش را میدزدید. این مرد روزی حس کرد که تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است.
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیهی آش جمع میشدند و هر یک کاری انجام میدادند.
در دامنهی دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایینکوه» نام داشت؛ چشمهای پرآب و خنک از دل کوه میجوشید و از آبادی بالاکوه میگذشت و به آبادی پایینکوه میرسید.
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانهی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد. ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد.