داستان کوتاه مرغابی هستید یا عقاب؟

داستان کوتاه مرغابی هستید یا عقاب؟
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب‌ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی بیابید شانس به شما روی آورده است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه احترام شیرینی‌فروش به مشتری فقیر

داستان کوتاه احترام شیرینی‌فروش به مشتری فقیر
در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به‌خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شرط‌بندی پیرمرد باهوش

داستان کوتاه شرط‌بندی پیرمرد باهوش
روزی یکی از ماموران اداره‌ی مالیات در آمریکا متوجه می‌شود که پیرمردی، گردش مالی بسیار بالا و زندگی اشرافی دارد ولی هیچ مالیاتی پرداخت نمی‌کند! بنابراین مامور اداره‌ی مالیات تصمیم می‌گیرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تاجر آمریکایی و ماهیگیر مکزیکی

داستان کوتاه تاجر آمریکایی و ماهیگیر مکزیکی
یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود! از مکزیکى پرسید: چه‌قدر طول کشید که این چند تا رو بگیرى؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کشاورز نمونه

داستان کوتاه کشاورز نمونه
یکی از کشاورزان منطقه‌ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه‌ی بهترین غله را به‌‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شرط ازدواج با دختر زیباروی کشاورز

داستان کوتاه شرط ازدواج با دختر زیباروی کشاورز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیرمرد کشاورز و پسر زندانی

داستان کوتاه پیرمرد کشاورز و پسر زندانی
پیرمردی تنها در مینه‌سوتا زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه‌ی سیب‌زمینی‌اش را شخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شرط‌بندی پیرزن باهوش

داستان کوتاه شرط‌بندی پیرزن باهوش
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگ‌ترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی یک میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصا مدیرعامل آن بانک را ملاقات کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سبدی بزرگ پر از گردو

داستان کوتاه سبدی بزرگ پر از گردو
حکایت می‌کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد. سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: این سبد گردو را هدیه می‌دهم به مردم این دهکده.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قوطی خالی

داستان کوتاه قوطی خالی
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد. شکایتی از سوی یکی از مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته‌ی صابون...
دنباله‌ی نوشته