برای حاکم الاغ چالاک قشنگی تحفه آوردند. حاضرین به تعریف و توصیف آن پرداختند. ملانصرالدین گفت: من حاضرم سه ماهه به این الاغ کتاب خواندن یاد بدهم. حاکم و حاضرین از شنیدن این سخن تعجب کردند.
ملانصرالدین از کوچهای میگذشت. دو کودک را دید که بر سر زاغی با هم نزاع میکردند و هر یکی از آنها یک بال زاغ را گرفته بهسوی خود میکشید و نزدیک بود حیوان را دو پاره نمایند.
ملانصرالدین کمتر حاضر میشد بهخاطر طلب روزی از خانه خارج شود. روزی زنش به او گفت: از این به بعد اگر همه روزه صبح از خانه بیرون نرفته و تا غروب اقلا بیست دینار نیاوری، به خانه راهت نمیدهم.
یک روز گرم و تابستانی ملانصرالدین در حال استراحت بود و لم داده بود که تق تق در خانه به صدا درآمد. ملا خیلی خسته بود و اصلا نمیخواست بلند شود و در را باز کند. پس با بیمیلی بلند شد و به سمت در رفت.
روزی ملانصرالدین گاوی لاغر داشت که میخواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: این گاو لاغر به درد ما نمیخورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد.
یک روز زن ملانصرالدین شوهرش را صدا زد و گفت: ملا امروز من خیلی کار دارم و بهتر است تو به نانوایی رفته، دو تا نان بخری و بیاوری. ملا قبول کرده و سبدی برداشته و از خانه خارج شد.
یکی بود، یکی نبود. در شبی از شبها ملانصرالدین و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف میزدند. همسر ملا پرسید: تو میدانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر آدم میآورند؟
شب به نیمههای خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دستهایش را بالا آورد و همانطور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز میکرد.
روزی روزگاری ملانصرالدین در روستایی ساکن شده بود و به خوبی و خوشی با همسایگانش زندگی میکرد. او آنقدر همسایهی خوب و مهربانی بود که گاه مورد سوء استفادهی همسایگان قرار میگرفت.
فرمانروای جدیدی به شهر ملانصرالدین آمده بود و هر یک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان، به دیدن حاکم بروند و برایش هدیهای ببرند. ملانصرالدین این کارها را دوست نداشت.