داستان کوتاه ملانصرالدین و الاغ کتاب‌خوان

داستان کوتاه ملانصرالدین و الاغ کتاب‌خوان
برای حاکم الاغ چالاک قشنگی تحفه آوردند. حاضرین به تعریف و توصیف آن پرداختند. ملانصرالدین گفت: من حاضرم سه ماهه به این الاغ کتاب خواندن یاد بدهم. حاکم و حاضرین از شنیدن این سخن تعجب کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شاهین ملانصرالدین

داستان کوتاه شاهین ملانصرالدین
ملانصرالدین از کوچه‌ای می‌گذشت. دو کودک را دید که بر سر زاغی با هم نزاع می‌کردند و هر یکی از آن‌ها یک بال زاغ را گرفته به‌سوی خود می‌کشید و نزدیک بود حیوان را دو پاره نمایند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملانصرالدین و کسب روزی

داستان کوتاه ملانصرالدین و کسب روزی
ملانصرالدین کمتر حاضر می‌شد به‌خاطر طلب روزی از خانه خارج شود. روزی زنش به او گفت: از این به بعد اگر همه روزه صبح از خانه بیرون نرفته و تا غروب اقلا بیست دینار نیاوری، به خانه راهت نمی‌دهم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن
یک روز گرم و تابستانی ملانصرالدین در حال استراحت بود و لم داده بود که تق تق در خانه به صدا درآمد. ملا خیلی خسته بود و اصلا نمی‌خواست بلند شود و در را باز کند. پس با بی‌میلی بلند شد و به سمت در رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خواستگاری دختر ملانصرالدین

داستان کوتاه خواستگاری دختر ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین گاوی لاغر داشت که می‌خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: این گاو لاغر به درد ما نمی‌خورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نان خریدن ملانصرالدین

داستان کوتاه نان خریدن ملانصرالدین
یک روز زن ملانصرالدین شوهرش را صدا زد و گفت: ملا امروز من خیلی کار دارم و بهتر است تو به نانوایی رفته، دو تا نان بخری و بیاوری. ملا قبول کرده و سبدی برداشته و از خانه خارج شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد

داستان کوتاه اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد
یکی بود، یکی نبود. در شبی از شب‌ها ملانصرالدین و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می‌زدند. همسر ملا پرسید: تو می‌دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می‌آورند؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملانصرالدین و ثروت بادآورده

داستان کوتاه ملانصرالدین و ثروت بادآورده
شب به نیمه‌های خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دست‌هایش را بالا آورد و همان‌طور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همان‌طور که می‌زاید، سر زا هم می‌رود

داستان کوتاه همان‌طور که می‌زاید، سر زا هم می‌رود
روزی روزگاری ملانصرالدین در روستایی ساکن شده بود و به خوبی و خوشی با همسایگانش زندگی می‌کرد. او آن‌قدر همسایه‌ی خوب و مهربانی بود که گاه مورد سوء استفاده‌ی همسایگان قرار می‌گرفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرغش یک پا دارد

داستان کوتاه مرغش یک پا دارد
فرمانروای جدیدی به شهر ملانصرالدین آمده بود و هر یک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان، به دیدن حاکم بروند و برایش هدیه‌ای ببرند. ملانصرالدین این کارها را دوست نداشت.
دنباله‌ی نوشته