راهبی در نزدیکی معبد زندگی میکرد. در خانهی روبرویش، یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند، تصمیم گرفت با او صحبت کند.
کشیش تازهکار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومهی بروکلین (شهر نیویورک) بود، در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند. زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود.
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ میزدند. در حین صحبتهایشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم.
میدانی، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، چه اتفاقی افتاد؟ اصلا بگذار از اول برایت بگویم. قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانهام ریختم.
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانهای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد.
یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازهداری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازهاش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچهای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اولین مشتری وارد مغازه شد.
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد، اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید.
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافهی خاصی را زیبا و قشنگ میپندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد.
همایشی برای بانوان با عنوان چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود. توی این همایش از خانمها سوال شد که: چه کسانی عاشق همسرانشون هستند؟ همهی زنها دستاشون رو بالا بردن.
نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت، در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه از او پذیرایی شد. بعد از مراسم شام، اعلیحضرت سلطان صاحبقران به قضای حاجتش نیاز افتاد.