داستان کوتاه نباید همه چیز را نصف کنیم

داستان کوتاه نباید همه چیز را نصف کنیم
دو برادر با هم در مزرعه‌ی خانوادگی کار می‌کردند که یکی از آن‌ها ازدواج کرده بود و خانواده‌ی بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می‌شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیرمرد و چشمه‌ی شانس

داستان کوتاه پیرمرد و چشمه‌ی شانس
در زمان‌های دور پیرمردی زندگی می‌کرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی می‌کرد و فکر می‌کرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد

داستان کوتاه کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد
در دامنه‌ی دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین‌کوه» نام داشت؛ چشمه‌ای پرآب و خنک از دل کوه می‌جوشید و از آبادی بالاکوه می‌گذشت و به آبادی پایین‌کوه می‌رسید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دخترى با روح بزرگ

داستان کوتاه دخترى با روح بزرگ
همسرم «نواز» با صدای بلند گفت: تا کى مى‌خواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مى‌شه بیاى و به دختر جونت بگى غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کنارى انداختم و به‌سوى آن‌ها رفتم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راز جعبه کفش

داستان کوتاه راز جعبه کفش
زن و شوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آن‌ها همه چیز را به‌طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می‌کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی‌کردند مگر یک چیز.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همه چیز از یک جفت جوراب زنانه شروع شد

داستان کوتاه همه چیز از یک جفت جوراب زنانه شروع شد
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده‌ی همسرم، پایین‌تر از خانواده‌ی خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود.
دنباله‌ی نوشته