داستان کوتاه زیر آب زدن

داستان کوتاه زیر آب زدن
در کمتر از صد سال پیش در خانه‌ها لوله‌کشی برای آب تصفیه شده وجود نداشت. آب تمیز درون حوض حیاط ریخته شده و برای استفاده‌های بعدی در آن‌جا نگهداری می‌شد. در انتهای مخزن آب یا همان حوض‌ها...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ
عروس خودپسندی، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی می‌كرد. مادرشوهر پخت و پز را به‌عهده داشت. یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند. عروس می‌خواست پلو بپزد، ولی بلد نبود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ماوراءالطبیعه یا دنیای طبیعی

داستان کوتاه ماوراءالطبیعه یا دنیای طبیعی
روزی شیوانا به همراه مریدانش در جاده‌ای خارج از شهر راه می‌سپردند. ناگهان شیوانا متوقف شد و از شاگردان عذر خواست و به کنار جاده دوید. سپس شاخه‌ی محکم و قطوری را از روی زمین برداشت و آن را پوست کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تمام لذت دنیا

داستان کوتاه تمام لذت دنیا
در یکی از روزها شیوانا از روستایی می‌گذشت که به دو کشاورز برخورد می‌کند. هر یک از او می‌خواهند که دعایی برای‌شان داشته باشد. شیوانا رو به کشاورز اول می‌کند و می‌گوید: تو خواستار چه هستی؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش

داستان کوتاه شیوانا و مرد برنج فروش
مرد برنج‌فروشی بود که به درس‌های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به‌خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب‌ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر که بامش بیش، برفش بیشتر

داستان کوتاه هر که بامش بیش، برفش بیشتر
یکی از پادشاهان عمرش به‌سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به‌سوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه‌ی شهر درآید...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پسری که هیچ کس دوستش نداشت

داستان کوتاه پسری که هیچ کس دوستش نداشت
تازه شغل جدید معلمی را شروع کرده بودم و مطمئن نبودم با توجه به ندانستن زبان محلی آن‌جا، بتوانم به‌خوبی با بچه‌ها ارتباط برقرار کنم و کارم را به درستی انجام بدم. هنوز چند روزی از آمدن...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود

داستان کوتاه وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود
می‌خوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته‌استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگ‌تر بود!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گسیوان بلند و دست‌های زمخت

داستان کوتاه گسیوان بلند و دست‌های زمخت
پدرم می‌گفت: زن باید گسیوان بلند و چشمان درشت داشته باشد. ولی مادرم نه موی بلند داشت و نه چشمان درشت! مادرم معتقد بود: یک مرد نباید زیبا باشد و زیبایی شایسته‌ی مردها نیست.
دنباله‌ی نوشته