داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش

داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش
چارلی چاپلین می‌گوید وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم! مثلا آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: می‌خرم به شرط این‌که بخوابی...! یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه

داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه
زیر چادر، تی‌شرت آستین‌کوتاه و شلوار سیاه می‌پوشید. موهاش، بلند و شانه‌خورده تا گودی کمرش بود و از مژه‌هاش انگار واکس مشکی می‌چکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شبی که برف آمد

داستان کوتاه شبی که برف آمد
خانم جان می‌گفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود، وقتی برف میومد چند روز پشت هم می‌بارید و می‌بارید. گاهی صبح که می‌شد درِ حیاط از برفی که پشتش بود باز نمی‌شد. خلاصه یه شب برامون مهمون اومد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شوخ طبعی عبدالرحمن جامی

داستان کوتاه شوخ طبعی عبدالرحمن جامی
هاتفی خرجردی یا هاتفی جامی شاعر ایرانی اواخر روزگار تیموری و اوایل دوره‌ی صفویه است. او پسر خواهر شاعر ایرانی عبدالرحمن جامی بود. بنا به نوشته‌ی استاد خلیل الله خلیلی او هنگامی که می‌خواسته...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تویوتای قدیمی

داستان کوتاه تویوتای قدیمی
مرد ثروتمندی ماشین آخرین مدل خود را مقابل مغازه‌ی قصابی پارک کرد و نیم کیلو گوشت خرید. قبل از این‌که مرد ثروتمند مغازه را ترک کند، مرد دیگری با لباس‌های کهنه از یک تویوتای مستهلک مدل قدیمی پیاده شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راننده تاکسی شدن

داستان کوتاه راننده تاکسی شدن
الان ۶ ماهه مدرک دکترا رو گرفتم با معدل ۱۷ از دانشگاه تهران. به‌هرحال ۶ ماهه دنبال کار می‌گردم. روزهایی بوده که سه تا مصاحبه کاری داشتم. اتفاقا دیروز برای شغل رانندگی تاکسی باید مصاحبه می‌شدم.
دنباله‌ی نوشته