مرد جوان: ببخشید آقا، میشه بگین ساعت چنده؟ پیرمرد: معلومه که نه. چرا آقا... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟ یه چیزایی کم میشه... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه.
آرتور بوخوالد داستان زیر را در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف میکند: مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید: جرج از خانه چه خبر؟
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد بودم، زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مدادرنگی به نوهاش داد.
آیتالله علوی بروجردی، نوهی آیتالله بروجردی میگوید: وقتی مسجد اعظم قم ساخته میشد، قرار شد چاه آبی حفر کنند که آب آن مسجد مستقل از آب شهر باشد. تحقیق شد که چه کسی این کار را بهتر از دیگران انجام میدهد.
از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ گفت که میخواد رئیس جمهور بشه! دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی، اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی میکردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار میآید و مشغول خوردن میشود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش...
مادربزرگم یه جزیره داشت. چیز با ارزشی توش نبود، در عرض یک ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی، ولی واسهی ما مثل بهشت بود. یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پُر شده از موش.
اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا ناحیهی خراسان) حمله میکند. ولی با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازهی آن شهر باز است و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود...
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههای طویل و پیچیدهی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد.
هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچههای دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه...