این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید...
ناصرالدین شاه به کریم شیرهای گفت: نام ابلهان عمده تهران را بنویس! کریم گفت: به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی! شاه به کریم شیرهای قول داد.
سینوهه شبی را به مستی کنار نیل به خواب میرود و صبح روز بعد یکی از بردههای مصر که گوشها و بینیاش را به نشانهی بردگی بریده بودند، بالای سر خودش میبیند. در ابتدا میترسد...
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهماننواز بود و شغلش آبفروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ساسانی با لباسی مبدل به در خانهی این مرد میرود.
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد. ماریا... ماریا... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود.
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: امروز میخواهیم بازی کنیم! سپس از آنان خواست که فردی بهصورت داوطلبانه بهسمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد.
روزی روانپزشک بیمارستان نظامی شهر پازه والک در شمال آلمان متوجه شد اکثر سربازان تحت درمان او تمارض میکنند تا دوباره به میدان نبرد اعزام نشوند، اما ماجرای یک کمک سرجوخهی نابینا فرق میکرد.
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچهای بسیار شلوغ میکرد. خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد.
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری بهنام «شوکت» در زمان کریم خان زند زندگی میکرد. انگشتر الماس بسیار گرانقیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایهی خرید آن نبود.
پیرمرد سرفهای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمهی مجاور رفت.