فردی مسلمان همسایهای کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند همسایهی کافر رو لعن و نفرین میکرد: خدایا! جان این همسایهی کافر من را بگیر، مرگش را نزدیک کن.
میگویند در زمان ناصرالدین شاه، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفرههای خوراک درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند را میل فرمایند.
جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
روزی طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود، برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنهای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت...
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار بهطور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد میکرد و به بچههایش میرسید.
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آنکه بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد...
روزی، گوسالهای باید از جنگل بکری میگذشت تا به چراگاهش برسد، گوسالهی بیفکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد! روز بعد، سگی که از آنجا میگذشت...
کینگ کمپ ژیلت، فروشندهای دورهگرد و مردی خیالباف بود. او به تمام شهرها سفر میکرد تا اجناسش را بفروشد، در حالی که رویای خلق جامعهی آرمانی را در سر میپروراند.
در زمان عضدالدولهی دیلمی مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشترى پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت...
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمیکنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامهی فقیرانهای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم.