داستان کوتاه نان خریدن ملانصرالدین

داستان کوتاه نان خریدن ملانصرالدین
یک روز زن ملانصرالدین شوهرش را صدا زد و گفت: ملا امروز من خیلی کار دارم و بهتر است تو به نانوایی رفته، دو تا نان بخری و بیاوری. ملا قبول کرده و سبدی برداشته و از خانه خارج شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کوپک‌های هدیه

داستان کوتاه کوپک‌های هدیه
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان می‌رسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبل (روبل واحد پول روسیه) در دست داشته باشد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنم

داستان کوتاه هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنم
روزی جوانی به قصد تکمیل علم و دانش خود، ترک خانواده و شهر خود را کرد و به شهر بزرگ‌تری رفت. جوانک وقتی به شهر جدید آمد مشکلات زیادی داشت. او هیچ کاری نداشت. پس درآمدی هم نداشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه من می‌گم نره، تو می‌گی بدوش

داستان کوتاه من می‌گم نره، تو می‌گی بدوش
در دوره‌ای که نادر افشار پادشاه ایران بود، حکایت‌های جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد جنگ بود و بیشتر عمر خود را صرف لشکرکشی‌های مختلف کرد و تا توانست تمام ایران را تحت فرمان خود درآورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه لنگه کفشی به قیمت انسانیت

داستان کوتاه لنگه کفشی به قیمت انسانیت
گاهی اوقات ما آدما چقدر از آدمیت دور می‌شیم. اصلا انگار یادمون می‌ره انسان هستیم یا این‌که طرفمون انسانه! چقدر گاهی انسان بودنمون رو ارزون می‌فروشیم. از خودم خجالت می‌کشم وقتی به یاد می‌آرم که...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شاه می‌بخشد، شیخ علیخان نمی‌بخشد

داستان کوتاه شاه می‌بخشد، شیخ علیخان نمی‌بخشد
پس از شاه عباس دوم صفوی، پسر بزرگش شاه سلیمان بر تخت سلطنت نشست. وی وزیر توانمند و کاردانی به نام شیخ علی‌خان زنگنه داشت که فرمانروای حقیقی ایران به‌شمار می‌رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد

داستان کوتاه اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد
یکی بود، یکی نبود. در شبی از شب‌ها ملانصرالدین و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می‌زدند. همسر ملا پرسید: تو می‌دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می‌آورند؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملانصرالدین و ثروت بادآورده

داستان کوتاه ملانصرالدین و ثروت بادآورده
شب به نیمه‌های خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دست‌هایش را بالا آورد و همان‌طور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برزگر و مار

داستان کوتاه برزگر و مار
کشاورزی در دامنه‌ی کوهی، زمینی داشت که در آن ماری لانه داشت و روزگار به سر می‌برد. کشاورز که از دورنگی‌های اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، تصمیم گرفت با مار دوستی کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیاده و سوار

داستان کوتاه پیاده و سوار
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس‌های گوناگون می‌خرید و به ده‌های اطراف می‌برد و می‌فروخت و به شهر برمی‌گشت. یک روز این بزازِ دوره‌گرد...
دنباله‌ی نوشته