در زمانهای نهچندان دور، هر روستایی صاحبی داشت که به او خان میگفتند. مردم روستا مجبور بودند هر سال مقداری از گندم و جو و میوههایی را که با زحمت بهدست میآوردند، به خان بدهند.
حکایت شده که در گذشته خانوادهای زندگی میکردند که یک پسر داشتند. پدر و مادر این پسر، به او خیلی اهمیت میدادند و او را دوست داشتند. یکی از غذاهای مورد علاقهی این پسر نوجوان، نیمرو بود.
آوردهاند که در زمانهای قدیم، کشتیگیر پیری زندگی میکرد که در فن کشتیگیری نامآور و بینظیر بود. هیج کشتیگیری را یارای مقاومت در برابر او نبود. پشت پهلوانهای نامدار زیادی را بر خاک نشانده بود.
آوردهاند که در روزگاران قدیم، مرد تنبلی زندگی میکرد که در کارهای زندگی خود سستی میکرد و همواره کار امروز را به فردا و کار فردا را به پسفردا میانداخت. تنبلی او تا بدان پایه بود که...
جوانتر که بودم، واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم. من اونجا گارسون بودم. رستوران ما به مرغ سوخاریهاش معروف بود. البته نمیشد از سیبزمینی سرخکردههاش هم گذشت.
دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمیرسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا میکنه.
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر میکرد. او همیشه شادمانه آواز میخواند، کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید نزد خانوادهی خویش باز میگشت. و اما در نزدیکی بساط کفاش...
همه چی با یه سوء تفاهم ساده شروع شد. درست وقتی که اونو به یه فنجون چایی از فلاسک کوچولوی داخل کولهپشتیم دعوت کردم. همه من و فلاسکمو میشناختن، یه دانشجوی مهندسی که پاتوقش کتابخونهی دانشکده بود.
برخی همواره از آنچه که دارند ناراضی هستند و گمان میکنند که دارایی دیگران نسبت به اموال خودشان بیشتر و برتر است. آدمهای خود کمبین و حریصِ به مال دیگران، حتی مرغ همسایه را به شکل غاز تصور میکنند.
هیچوقت اون کریسمس یادم نمیره. وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، بهخاطر علاقهای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم میکرد میگفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی.