داستان کوتاه از این ستون به آن ستون فرج است

داستان کوتاه از این ستون به آن ستون فرج است
در زمان قدیم جوان بی‌گناهی به مرگ محکوم شده بود، زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت می‌کرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم را اجرا کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کشیش در هواپیمای طوفان زده

داستان کوتاه کشیش در هواپیمای طوفان زده
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند. می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به‌سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یکی از بستگان خدا

داستان کوتاه یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه‌ی سرد فروشگاه.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه درسی که آرتور اش به دنیا داد

داستان کوتاه درسی که آرتور اش به دنیا داد
آرتور اش قهرمان افسانه‌ای تنیس در سال ۱۹۸۳ تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت. این قهرمان افسانه‌ای تنیس ویمبلدون به‌خاطر خون‎ آلوده‌ای که در جریان عمل جراحی دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیخ ابوسعید ابوالخیر در راه حج

داستان کوتاه شیخ ابوسعید ابوالخیر در راه حج
گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می‌كرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دعای چوپان

داستان کوتاه دعای چوپان
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: چه کسی بر مرده‌های شما نماز می‌خواند؟ چوپان گفت: ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آن‌ها را می‌خوانم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دختربچه و یک مشت شکلات

داستان کوتاه دختربچه و یک مشت شکلات
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش. بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به‌دست دختر بچه داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه درس بهلول به شیخ جنید بغدادی

داستان کوتاه درس بهلول به شیخ جنید بغدادی
آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است.
دنباله‌ی نوشته