روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خردهکاریها را انجام میدادند.
خواجه نصیرالدین طوسی در صدد بود تا بتواند رصدخانهای را ایجاد کند. او از خان مغول درخواست کمک کرد ولیکن هلاکوخان قبول نمیکرد. روزی که دوباره بحث در این موضوع درگرفت هلاکوخان به خواجه گفت...
عطاملک جوینی که یکی از وزیران دربار هلاکوخان بود و کتاب تاریخ جهانگشای او معروف است، روزی گرفتار غضب پادشاه میشود. برادرش به خدمت خواجه نصیرالدین طوسی رسید و او را از مسئله آگاه کرد.
روزی ابن ابی الحدید به اتفاق برادرش در واقعهی بغداد گرفتار شدند و میخواستند آنها را بکشند. ابن علقمی به خدمت خواجه نصیر میرسد و میگوید دو نفر از فضلا که بر بنده حق عظیم دارند گرفتار شدهاند.
پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی چربی و گوشت در رنج بود. اطبا هر دستوری میدادند مفید واقع نمیشد. روزی مردی بهحضور پادشاه رفت و گفت: من از علم نجوم اطلاع کامل دارم.
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیاش را دوباره بهدست آورد.
روزی شیری در خواب بود که موشی کوچک روی پشت او به بازی و جستوخیز پرداخت. جستوخیزهای موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجههای قوی خود بگیرد.
روزی یک یهودی با یک نفر مسیحی و یک مسلمان همسفر شدند. در راه به کاروانسرایی رسیدند و شب را در آنجا ماندند. مردی برای ایشان مقداری نان گرم و حلوا آورد. یهودی و مسیحی آن شب غذا زیاد خورده بودند...
در سالهای دور ایران، تنها دو شهر بیرجند و تبریز آب لولهکشی داشتند که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند و در کلان شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز و سالم نبود استفاده میکردند.
آوردهاند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند. بهلول بر آنها وارد شد. او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.