روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافهی خاصی را زیبا و قشنگ میپندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد.
همایشی برای بانوان با عنوان چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود. توی این همایش از خانمها سوال شد که: چه کسانی عاشق همسرانشون هستند؟ همهی زنها دستاشون رو بالا بردن.
نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت، در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه از او پذیرایی شد. بعد از مراسم شام، اعلیحضرت سلطان صاحبقران به قضای حاجتش نیاز افتاد.
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او بهخاطر کارهای اضافه، بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم.
شیوانا با شاگردش از راهی میگذشت. در مسیر حرکت خود، مرد کالسکهرانی را دید که دو پسر نوجوانش را با سروصدای بلند دعوا میکرد. پسربچهها هم هاجوواج به پدر و عابران خیره شده بودند.
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا... دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانم؟
پادشاه اسپانیا که فوت کرد، پسر بزرگش آرتور که ولیعهد بود، به پادشاهی انتخاب شد و چند روز پس از خاکسپاری پادشاه ظالم، مراسم تاجگذاری شاه جدید برگزار گردید.
مادربزرگ در حالی که با دهان بیدندان، آبنبات قیچی را میمکید ادامه داد: آره مادر، نُه ساله بودم که شوهرم دادند. از مکتب که اومدم، دیدم خونهمون شلوغه.
خانه، که تنها موجود در سرتاسر دره بود، در نوک تپهی پستی قرار داشت. میتوانستی از آن بالا رودخانه، آغل و بعد گندمزار پوشیده از گلهای لوبیای قرمز را که فرا رسیدن فصل درو را مژده میداد، ببینی.