در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیرقابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چارهی کار را به آنان بگوید.
در زمانهای قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگن باسنش از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند.
شیوانا از راهی میگذشت. پسر جوانی را دید با قیافهای خاکآلوده و افسرده که آهسته قدم برمیداشت و گهگاه رو به آسمان میکرد و آه میکشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: غمگین بودن حالت خوبی نیست.
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تنپرور و دیگری اهل فن و مهارت که همهی کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام میداد و دائم به شکلی خودش را سرگرم میکرد.
مراد، یکی از اهالی روستایی به صحرا رفت و در راه برگشت، به شب خورد و از قضا در تاریکی شب حیوانی به او حمله کرد. پس از یک درگیری سخت بالاخره بر حیوان غالب شد و آن را کشت.
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید، بیاختیار گفت: عجیب آشفتهام.
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟ تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست...
روزی روزگاری در سرزمینی، دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانهی شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار میآورد.
دکتر آرون گاندی، نوهی مهاتما گاندی و موسس موسسهی ام کی گاندی برای عدم خشونت، داستان زیر را به عنوان نمونهای از اثر عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند، اما من به سخن پدرش توجه کردهام.
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها. افراد زیادی اونجا نبودن. ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان.