دو گدا در یکی از خیابانهای شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستارهی داوود. مردم زیادی که از آنجا رد میشدند، به هر دو نگاه میکردند.
کمال الملک نقاش چیرهدست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوهها و سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت.
مردی در یک باغ، درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را میکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بندهی خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد.
دختر خردسالی وارد یک مغازهی جواهرفروشی شد و به گردنبند یاقوتنشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: این گردنبند را برای خواهر بزرگم میخواهم.
سه نفر زن میخواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصلهای نه چندان دور از آنها پیرمرد دنیا دیدهای نشسته بود و میشنید که هر یک از زنها چهطور از پسرانشان تعریف میکنند.
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت. اما در مدتی که...
مرد از راه میرسه. ناراحت و عبوس. زن: چی شده؟ مرد: هیچی (و در دل از خدا میخواد که زنش بیخیال شه و بره پی کارش.) زن حرف مرد رو باور نمیکنه: یه چیزیت هست. بگو!
آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان میداد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقهی دیگر هم نمیرسید. برای همین یوتا بهطرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد.
در زمانهای دور، مردی در بازارچهی شهر حجرهای داشت و پارچه میفروخت. شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت.
ابوسعید ابوالخیر با پیری در حمام بود. پیر از گرمای دلکش و هوای خوش حمام فصلی تمام گفت. ابوسعید گفت: میدانی چرا این جایگاه خوش است؟ پیر گفت: چون شیخی مثل تو در این حمام است.